پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

یا مولا

روزی در جامه بعلبک به کنار دجله رسیدم شیخ ممدسن ممقانی را دیدم شوریده و از دنیا غافل.گفتم:یا شیخ چگونه است که دوش تو را در خواب دیدم اطلس پوشیده و رخام بر کنار و بتان در آواز.تعبیر آن چگونه باشد.لختی بیاندیشید و گفت:به تو ربطی نداره میمون اینجام ادم آرامش نداره.دهه!.

همه شب تا سحر چنین گویم             ای خدا من کجا تو را جویم

صبح در خواب نوشین بامداد رحیل      گویدم :ای سمج،شبت گویم


بوزورگی

بزرگی را پرسیدم که چگونه است پشه ای نمرود بر زمین زند و عنکبوتی پیامبری پنهان کند و ما از پس خرج دو روزه خود بر نیاییم.بر من اعتراض کرد و گفت :تو نیز اگر شانس در کیسه داشتی و در هر کار رعایت بالانس داشتی اکنون کارخانه آدامس داشتی و این از بازی های روزگار است که از هزار تخم یکی گل کند. رفته بودم به کوچه دلبر تا شوم با نگاه او پرپر دلبرم دید بنده را ز قفا گفت گمشو کثافت عنتر

خود نمایی

این منم منم .مردی فرا تر از انسان.جستجو گر. در واقع یکی از فعالیت های غیر طبیعی این بود که  تصمیم گرفتم شب نامزدی دندونهای بنده همچون شیپور چی برق زند همی.دندانپزشکم.یارو نفسش بوی نفس تیرانوزوروس میده.جریانو براش میگم.برسو بر میداره.فکر نمی کردم درد داشته باشه.تموم میشه.میام تو ماشین.نفس در سینه حبس.خوشحال که میتوانم لبخندهای آلن دلونی بزنم.آینه!این منم.این سوراخای سیاه چیه رو دندونام.یا حضرت جرجیس.دکتر؟!! این چه وضعیه؟خدا جرت بده...بیا بشین.تقصیر من نیست!!!! دندونات جباب داشته .خب درسش کن.500 تومن.میدم.ای تف .

بالهای مگس

بی ارزش تربن چیز برای ما =باارزشترین برای دیگران..دنیا یک سیستم پر از اشکال بیش نیست و راز بقایش هم همین.

مرتیکه دلقک

این پست رمزنگاری شده و بسیار حساس است لطفا ابتدا رمز را وارد کنید/

رمز

سه هزار میلی یارد!

بزرگترین کوچک زمین به کر ترین شنوا گفت کور ترین بینا هنگام دزدی صدقات مارو دید بهتره بزنیم به چاک خیابان بن بست.

خطر

گفتی که دل از من بکن....دیگر زمن حرفی نزن....گفتم چرا ای یار من....گفتی خطرناکه حسن!

اندر عاقبت قسمت و اراده

گوسفندی در پوست گرگ رفته سبب استحضای خویش گشت.گرگ  وی را گفت: ای خاااااااک بر سرت.نمیشه یه دقه تنهات گذاشت!.گوسفند را حالی در گرفت سر به بیابان گذاشت.شیخ خرقاتی را بدید شیخ نه گذاشت نه برداشت گفت:ای خااااااک بر سرت تو همونی؟!!!گوسفند خرخره شیخ بر درید.

مجازات

حضرت آدم به حوا:تر زدیم حالا چی کار کنیم؟

حضرت حوا به آدم(با لبخند):حالا چیزی نشده که ...میبخشمون

توی کوچه

دلکم دلبرکم دلبر با نمکم 

جدیدترین ایده

من زمانم را تلف کردم و اکنون زمان در حال تلف کردن من است.

دنیای سکون

حرفام تموم شده.سوئیچ کردم رو. غریزه.تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.....عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست.

ماشین قیامت

وقتی به اون لحظه ای میرسی که میخوای دنیا نباشه یه وشگون از خودت بگیر.درد داره!

سردرد

از رو شونه هام میاد بالا .یعنی دقیقا از پشت گوشم.مثه یه مار که سرشو به زور فروکنه و بخواد با سرعت بیاد بالا.یه چکشم اونورتر میخوره به پشت چشم.همزمان یه پمپ بتن مغزمو باد میکنه و بعید نیست از گوشام بزنه بیرون .بعدش من سعی میکنم با نیروی اندیشه دسته چککشو بگیرم بزنم تو سر مار و دکمه آف پمپو بزنم ولی نیروی اندیشه پاسخگو نیست.بانوک ناخونش میکشه روی شیشه دلم.همزمان حافظه هم مجنون وار تو این معرکه کسخلانه چرخ میزنه و هرچی نجاست داره میپاشه به داخل جمجمم.و تو این همه سر و صدا تلوزیونم میگه دلار داره میشه سه هزار تومن.کنار دستیم میگه: پنجره رو ببن سرده.می بندم و لبخند میزنم.

هپل و تمسوکودیل

روزی روزگاری هپل در خیابان پشمش !! (اهم.... ببخشید ! چشمش )به یکعدد هزاری اوفتاد.نگاهی به چپ-نگاهی به راست.ناگاه آن را بر چید و بر درختی نشست در راهی که از آن میگذشت تمساحی.تمساح وی را گفت: ای هپل ای مادر ننه ای بی فلان مدتی است عوض مرغ کی اف سی مورچه گان را به زبان بر میچینم.آن هزاری را رد کن حوصله کلک زدن نیست مرا.هپل را گریه کرد و سپس هزاری را داد و از ورای درخت وسط اتوبان پرید.در فضا به این موضوع می اندیشید که دنیا را اوه گرفته و بهتر است جلای وطن کند از جایی که برای مرغ سوخاری هزارتومان ملتمسند و چه ایده آلیستی بود و به خودش بالید.والبته دقیقا تا لحظه ای که افتاد میان کامیون پِهِن!.

هپل

هپل مدتیست که در شهرستان اعصاب ندارد.وی را چندیست چیزی آزار میدهد.آن چیست آن آن چیست آن آن مرد ربانی است آن؟ و آن مرد ربانی نبود.اما یک مرد بود همچنین.آن مرد پدر هپل بود.روزی در حالی که خودش را میخاراند و لمیده بود جلوی تلوزیون گفت:ای خاک بر سر ما با این پسر و تلوزیون المپیک نشان می داد.هپل در تنها پارک شهرستانشان نشسته بر روی یک صندلی بتنی یخ! که باسنش را به تیر کشیدن انداخته سیگارتیر را به آن دست می دهد و میگوید(با خودش):این مردکه(پدرش) چرا خودش یکی از این زرهایی که میزند نشده پس ؟! و یادش آمد که بایستی احترام بزرگتر را نگاه دارد پس سیگار را داد به آن دست!.

اندر دو چیز

دو چیز هست که تا آخر عمر قابل تحمل نیست:سلمونی و اتو زدن...سلمونی چون دست به کله و خیس کردن و تیغ زدنو بوی نفس آرایشگر تو دماغ آدمو فضولیایه جناب آرایشگر و رفیقای بی تربیت شخص ایشان از جمله کاسبهای اطرف محل کسب و هی زل زدن آدم به قیافه خودشو باز کردن یقه و ریختن پشمای سینه بیرون برای بستن پیشبند و نشستن ریزه های مو نوک دماغو عدم توانایی خاراندن و .... و اتو زدن سر فقط اینکه پارچه یه موجود لس نافرمان غیر قابل کنترله.


شاید بتوان گفت به عالم که دو چیز   جر دهد مغز و روان را به کمال

اولینش به یقین هست همان سلمانی  دومینش به گمان اتو کشیدن :-))

همینه که هس!

بیام یه کاری کنم دنیام بزرگتر شه!...ا ا ا ا ا ا ا ....شترق ق ق ق !

کار فرهنگی

دیروز بحثی داشتیم اندر باب معلمان دوران کودکی.همه متفق القول بودند که اندر بین ایشان موجوداتی بودند که از کتک زدن کودکان مردم لذت می بردند و اکثرا شاهد بلایایی بوده اند که بعدا بر سر بچه های ایشان آمده از جمله مرگ یکی از ایشان پس از آمدن از خارجه با مدرک پزشکی به علت خوردن کنسرو مسموم یا مرگ دیگریشان به علت غرق شدگی در آب سد... اما هیچکدام جالب تر از آن موردی نبود که خود شخص معلم روانی توسط شاگردی با تفنگ بادی چنان ترسیده بود که  از خدمت مستعفی شده بود.


چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

نبرد خیر و شر

مبادا شیطان را خبر کنی و بیندیشی که ریسک مینمایم همانا او دلش به حال من سوزد و  به جای شمشیر با سیلی به مصاف آید که لوسیفر مزه ضربه تبرش را به گردنت می چشاند بد رقم.

نه پس

یعنی ما همه سرکاریم که چرخ ابر قدرتا بچرخه و  و یه اقلیت بی خدای منحرف کیف کنن؟

مر دم دوست

هیچ وقت از چیزهای غیر قابل پیش بینی خوشم نیومده مخصوصا مردم!گیاهو و ماهی و پرنده عشق  اوناییه که با من هم عقیده ان.

توهم

چقدر سعی میکنیم که به همه بفهمونیم نیمه دیگر فرهیخته ای در درون ماست که نیاز به تایید جناب آلو دارد ؟!و براش چقدر دلقک بازی در میاریم در حدی که سیتو پلاسم سلولمونم ممکنه به ریشمون بخنده///انسان چیزی نیست جز آز  و ترس!

پشه در حبشه

آیا واقعا ماده میتونه محبت کنه؟اخم کنه؟لذت ببره؟...این ماتریالیستا چی میگن؟مثلا اگه ما از خاکیم خاک چطوری درد میکشه؟!!!!خدا هست اما خیلی مسخرس که نمیشه دیدش.

هیولا

وقتی انگشتم میخوره به پایه میز و دلم مالش میره تازه یادم میاد این بدن عجب چیز ترسناکیه.

گودی دور چشم

همون برقی که تو تلفن صداست همون تو لامپ نوره این یعنی صدا همون نوره یا برق روحه؟!عجب سوال خرکیی :-)

خطابه به خویشتن

خدا به ما خدمت میکنه اما به این معنی نیست که خدمتگزار ماست...مام اگه خواستیم واسه کسی کاری بکنیم نباس فک کنیم که فک میکنن نوکر پدرشونیم !...بی ریا خدمت کن ...کم کم جا میوفته برات !

آه

و تو نمیدانی آن پولدار با پولش چه گناه ها کرد که جرم نبود.!

نبوغ

من خودم مسئله 5+1 رو حل کردم که میشه 6 !

عدن

دنیا دو بخشه:ناحیه دزدان و ناحیه خرحمالان

سه حکایت بنده

روزی  به دیار بلخ متعبد بودمی مولع زهد و پرهیز تا ناگاه مردی با لباسی فاخر چون  دیوانه ای از در به درآمد و در من پیچید .وی را  بر جای نشاندم و گفتم چگونه است که تو را اینچنین یافتم.لختی بیاندیشید و گفت:سالها در درون چیز دیگری پروردم و در برون کار دیگری کردم.لیک امروز طاقتم به سر آمد و این هر دو یکی کردم.

عاقبت از وسط دو نیم شود        جسم من در کشاکش بد و خوب

من همی میروم به سوی شمال   روح من می رود به سوی جنوب

 

عابدی دیدم خسته بر گوشه ای نشسته تسبیح پاره و دلق واژگون.وی را گفتم چگونه است که عمری بر سر محب گذاشتی و همچنان پریشان.گفت: هر چه توانستم از عمر هیزم کردم و بر زیر دیگدان طلب نهادم آبی گرم نگردید و فی الحال به آنچه مانده می نگرم و اندیشه در سودای خام و کبوتر زمان بر بام.

ابلهی همچو  اشتری به چرا       نان خورش میل میکند شب و روز

زندگی را  کند  به  هر   انحاء      عیش  از   نوبها ر  تا  به    تموز

وین دگر عاقلی  به  دیوسی       همچو مرغی  اسیر بر  لب  یوز    

 

شبی با یاران یکدل اتفاق مبیت افتاد.موضعی سبز و خرم که نور ماه فرش سیمگون گسترده و هر گیاه به لونی با وزش نسیم به رقص اندر آمده ،  یاران را گفتم  چگونه است که قلب در سینه همی  تپد  ولی  احساس از ماهیت ضربات آگاه نه.جواب  آمد که  :چه خواهی از این بهتر که حکما گفته اند آنچه مغز وجان آدمی تباه  کند نه تیر تتار آزموده ،که تکرار بیهوده.


 روز و شب را همی به هم دوزم   همچو شمعی به سوز میسوزم

  سامره برد نفع خویش و هنوز    سالها  هی هوا خورم همی گوزم  

علت غایی

نوشابه رژیمی،اسب سواری$،یوگا،چکاپ ماهیانه،بدن به سمت پوسیدن ،مردن با یک ..وزیدن.اصلا چرا حیوونا این مسیر مارو نمیان؟کی عاقل تره؟اصلا ته عرفان یعنی چی؟یعنی بشیم مثه اسب؟در آرامش با طبیعت؟!!که چی؟اهل خشانتم که نیستیم؟!

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

بزک بمیر بهار بیاد نیاد

ببعی با یونجه گفت تو را خلق نمودند که من بخورم، فلسفه نباف!

هندوانه ابوجهل

زرنگترین زرنگیا اینه که طوری عمل کنی که که که مجبور نشی که دروغ که بگی که.(مردشور (که) که! هر کلمه ای رو میشه باش لحیم کرد)که البته خودشم هنریه واسه خودش.به عبارتی سیاست قانونی.

آل خسران

موز که چهار هزارتومان شد میمون ها از شادی زوزه کشیدند شاید چون اکنون پشگلشان دو هزارتومان می ارزید.

طاعون عنقریب

قضیه این شکلیه که یه مرکز مهپاره ای داریم که سرویس میده و یه سری تیلیفیسیون نیم تنه که بالغ بر هزاران شبکه میشن و اینجوریم نیس که هرکی هر کار خواس بکنه.هر چند خوارجیان زر از آزادی میزنن اما اون تصاویر کانالی که میبینین اول باس از مهپاره آقاهه عامریکانو یهودیانو رد بشه بعدش برسه به تی وی شما .لغایت فی حال حاضر کسی دیده است مثلا شخص مهمی پشت تی وی بگوید:شورتم گلیه دیم دادالام لام؟...یا یه مجری یه هو یه نوشته درآورد که ری..دم تو فلان ....ندرتا....پس نتیجه میگیریم چن میلیارد آدم هس با چند صد میلیون تلوزیون.حالا اگه مرکز ارسال تصاویر از من باشه این منم که فکر جهانو شکل میدم.همونطور که اینجا تلوزیون دولتیه.


--یه نگا به اتاق بنداز...اون جعبه سیاهو میبینی که رو یه میزه خوچگل موچگله؟...اون نصف شخصیتتو شاید ساخته.یا ببوسش یام ...رین روش.فقط بی تفاوت از کنارش نگذر.

کسالت

چیز زیادی واسه کشف کردن نمونده.یه زیر دریا ها مونده یه سرطان و ایدز مونده یه کهکشان مونده و دو سه تا چیز لاینحل دیگه.شوق کشف کردن جهان،جهانی که دیگه اسراری نداره ، همه رو کسل کرده.به جاش میجنگن که نابود کنن که بتونن دزدی کنن یا ازنو بسازن . عین همون بچه ای که پازلشو به هم میریزه و از نو.کسالت جهانی شده.

پین

تمام پیشرفتهای بشر برای ازبین بردن دو چیز بوده :درد روحی و درد جسمی...آلفردو گنزالس

دلیلی نداشت

یه ظرف آب بم یاد داد که چرا این همه زور میزنیم که بالانس رو حفظ کنیم.یکم کجش کردم .جریان بوجود آمد.

landscape

خسته می شوم.نردبان را بر می دارم.از تن لهیده خانه بالا میروم.خانه ای که زیر آسمان زمان تاب آورده.تا آخرین پله.چیزی جز روزمررگی نمیبینم.هیولالهای وجود به ماهیت مورچه بدل می شوند.اما از نردبان دوباره پایین می آیم.خوشحالم که هنوز میتوانم سیگنالها پنج حس را درک کنم.خوشحالم که تا خاک مانده.که می داند.از من عکس بگیر.

عجب

همیشه فکر می کردم که اندیشه صحیح راه رستگاری است.احمق بودم .ببخشید.خدا نگهدار



*گاو اول: ماااااااااا

گاو دوم : مااااااااااااااااااا؟؟

گاو اول: پ ن پ اونا!

خودانگاری

تا حالا یه کاغد بر داشتی توش خودتو متصور شی.که چی میخواستی باشی دماغت حرفات غدات خونت دوستات زنت کارت.....؟

آی دانشمندوم آی دانشمندوم

آیا نمیتوان گفت که تنها تسلط بر فکر است که می تواند کمکی باشد بر اینکه راه درست را بیابیم؟چرا همینطور است.باید برای فکر ارزش زیادی قائل بود و تفکر جهت دار فی نفسه گرانبها ترین لذتی است که میتوان به مفت به چنگ آورد منتها در این دنیای وا نفسا همین مفت را هم مفت نمی دهند و باید برایش کمی تفکر خرج کرد.از دیدگاه کلی فکر یا اندیشه (اگر به معنی مفید آن توجه کنیم و از بحث هم خارج نشویم) عبارتست از آرشیو کردن اتفاقات گذشته جهت رجوع مجدد غریزه و انتطار برای عکس العمل مناسب در آینده و در صورتی میتوان ارادی فکر کرد و فی المثل افسار فکر را طوری در دست گرفت که هر کجا دلش خواست نچرد و هر آهنگ مزخرفی را تکرار وار زمزمه نکند که با نفس این فرشته دیو صفت آشنا باشیم.من برای فکر اهمیت مستقل قائلم و کلا معتقدم که ما از سه بخش فکر و روح و جسم تشکیل شده ایم و البته قسم چهارمی هم قائلم که واسط بین فکر و روح است و به تعبیر من به صورت حریر نازکی است و وظیفه انتقال صرف را بین دو طرف به عهده دارد که چون در مورد وجود یا عدم آن احساسی به نتیجه رسیده ام لذا در اینجا نیز واردش نمیکنم و تنها به همان سه مورد اکتفا می کنم. ذات فکر در حقیقت مرتبط است به طور مستقیم با ادوات در اختیار آن و این ادوات را فکر مانند یک نجار که میز و صندلی خانه اش را می سازد به طور خودکار از اندیشه هایی که از منابع مختلف بدست می آورد می سازد.به عنوان مثال در کتابی می خوانیم که غرور محرک اراده است البته به نوعی و بسته به اندازه و شرایط فکری که تا آن لحظه به آن رسیده ایم این ابزار را ممکن است بسازیم که :من آدم با اراده ای هستم چون مغرورم در نتیجه غرور خوب است پس فخر فروشی من بلامانع است .لذا در تحلیل هر فکری به ابزار های اصلی آن فکر توجه وافی نمود و البته همین ابزار ها هستند که غریزه به طور ناخوداگاه آنها را از کارگاه اندیشه برداشته و استفاده می کند و اگر ابزار های درستی در اندیشه مان نداشته باشیم در موارد متعددی دچار اشتباه می شویم و چون نمی دانیم که آخر چرا اشتباه کرده ایم لذا خودمان را سرزنش میکنیم و دچار عذاب وجدان میگردیم و ناخوداگاه فی نفسه خودمان را سرزنش می کنیم و شروع به نشخوار لحظه های گذشته می کنیم تا ببینیم کجا را اشتباه کرده ایم و برای خلاصی از دست سرزنش خودمان بارها و بارها مانند یک تدوین گر گدشته را جرح و تعدیل می کنیم بلکه به نتیجه ای که دوست داشتیم اتفاق بیافتد به طور ذهنی برسیم اما می بینیم که با وجود این همه تقلا و تنش باز هم در موقعیت مشابه همان کار ها را تکرار می کنیم و بعد از یک عمر ممکن است به خودمان بگوئیم که من فلان اخلاق بد را هیچگاه نتوانستم اصلاح کنم گرچه راه حل را میدانستم و به یک دو جین آدم مثل خودم هم تا کنون توصیه کرده ام.اما چرا ؟ چرا نمیتوان را ه حل مناسب را پیاده کرد با وجود اینکه می دانیم که راه حل چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید از فکر شروع کنیم.آیا تا به حال به بار معنی که پشت کلمات خوابیده است توجه کرده اید؟ به عنوان مثال خوبی.آیا تا به حال به این توجه کرده اید که گفتن اینکه خوب بودن چه کار پسندیده ای است چقدر آسان است اما نفس اینکه به یک انسان صفت خوب تعلق بگیرد با چه دشواری هایی همراه است؟ اصولا کمتر کتاب یا شخصی را پیدا می کنید که تنها متخصص یک کلمه باشد .مثلا بگوئیم آقای فلانی متخصص ادب هستند یا فلانی متخصص راستگویی …البته در اسطوره از انسانهایی که به این مقام رسیده اند بسیار یاد شده است مانند عیسی که متخصص مهربانی بود یا یعقوب که متخصص صبر یا گاندی که متخصص آرامش و یقین ….اما هیچ کس تا به حال رساله ای در این زمینه تالیف نکرده است یا در هیچ دانشگاهی رشته ای به این مضامین تدریس نمی شود .چرا؟ آیا مگر همه ما انسانها دچار امراض روحی نیستیم و آیا نشنیده ایم آن داستان هایی را که در مورد انسانهای بدی صحبت میکنند که به ناگاه رو به سوی خوبی می آورند یا بلعکس و چه می شود که پیمانه اینان لبریز می شود و به ناگاه کاملا تغییر جهت می دهند؟چرا ما هیچگاه در تولید انسانی به یک صفت به طور اخص کلمه دست نداشته ایم و همیشه این مهم را به عهده طبیعت گذاشته ایم که خودش بکارد و خودش بدرود؟آیا تربیت به قول سعدی نا اهل را چون گردکان بر گنبد است و اصلا آیا تربیت یک انسان به عنوان مثال دروغگو فضیلت محسوب نمی شود؟البته این را از این لحاط می گویم که تخصص در زمینه جنبه های بد روان انسان به همان اندازه میتواند ما را در رسیدن به جنبه های مثبت آن یاری کند به عنوان نمونه همان داستان حلاج که بر پای دزدی که دار زده شده بود بوسه زد و یاران را در تحیر گذاشت و در پاسخ حیرت ایشان گفت :هرچه بود به کار خویش تمام بودیاران هم سخت بگریستند!.در اینجا حلاج به نوعی(البته می خواهد بگوید که آخر خط را هر که رفت خوش است!اما..)این ایده را مطرح می کند که در پرورش انسان خوبی و بدی نقش خود را دارند و چه خوب است که در هر زمینه ای استادی باشد تا بتواند انسانها را در پاسخ به پرسشهایشان یاری کند.آیا انسان امروز می تواند از یک ورزشکار راجع به لذات شوم مواد مخدر سوال کند و به پاسخ های تنها ناشی از مطالعه وی به دیده یقین بنگرد(البته منهای ورزشکنان دوپینگی!)…نه. وی نیاز دارد تا از یک علامه اعتیاد در این زمینه سوال کند و به پاسخهای برآمده از تجربه بنگرد.حسن دیگر اینست که همان کسی هم که به ورزش و تفکر نهفته در پشت تحرک می اندیشد با دیدن این شخص و احیانا سوالاتی ظن وی در امر ورزش و پشتکار و برنامه ریزی در مورد آن قوی تر خواهد شد(بنده مطلقا فکر نمی کنم که یک طالب ورزش با دیدن یک انسان معتاد دل از ورزش ببرد و وی را در آغوش تنگ خود بگیرد لذا همینجا پاسخ دوستان بدبین را دادم…جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و خبیث اگر بر فلک رود همچنان خسیس). قصدم از کشیدن بحث بدینجا شاید روشن باشد…به طور خلاصه منطورم اینست که تمام رفتار ما در پشت تفکر خوابیده است و این را من کشف!نکرده ام که هزاران سال پیش یونانیان و بعد کانت و دیگران به این موضوع دامن زدند و رساله خرد ناب و گفتار در روش راه بردن عقل و غیره را به رشته تحریر در آوردند که تمام بحث عقل است و مکانیزم آن و صحبتی از ارتباط فکر و غریزه کمتر به عمل آمده و یا شاید من کم می دانم که دومی قطعا محتمل تر است لذا برای اینکه به حقیقت دهن کجی! کرده باشم به صحبتم ادامه می دهم. اصولا تفکر به شکل انتزاعی عبارتست از یافتن ارتباط علت و معلول و پرسش و پاسخ و عمل و عکس العمل و دخیره آنها در سلول های خاکستری(که البته محل دقیق ذخیره هنوز هم مشخص نیست)و سپس دادن خروجی های مشخص به ازاء ورودی هایی که از راه پنج حس به مغز وارد شده اند که البته همه این خروجی ها ورودی ها از فیلتر منطق و یکسری فیلتر های ناخوداگاه(مثلا ما بعد از مدتی که در اتاق می نشینیم صدای تیک تاک ساعت را دیگر نمی شنویم مگر آنکه مجددا به آن توجه کنیم) عبور می کنند و من تقریبا در اکثر موارد زندگی معتقدم این غریزه است که مار ا بر مبنای ابزار های فکری که در طول دوران رشد ساخته ایم وادار به عکس العمل های آنی می کند و کمتر کسی پیدا می شود که تمام حرکات زندگیش را بعد از فکر کردن انجام داده باشد.البته قرار نیست جایگاه فکر یا اندیشه را به غریزه بدهیم بلکه می خواهیم اصطلاح جدیدی تعریف نمائیم به نام تفکر غریزی که البته با تفکر غیر ارادی از لحاظ محتوی متفاوت اما به آن نزدیک است.به عنوان مثال در اکثر انسانها(حد اقل ایرانیهای پر مشغله خودمان) در یک مکالمه دونفره طرفین خودشان را به عکس العمل های یکدیگر می سپرند و سعی می کنند جوابی متناسب با صحبت طرف مقابل بدهند اما برای دادن این پاسخ چقدر فرصت هست؟آیا می توان برای هر پاسخی پنج دقیقه طلب زمان نمود ؟ و همین اجبار سبک مکالمه(که البته در حالت عادی قابل تغییر نیست) باعث می شود که از دو نفرانسان یک از آنها در یک موقعیت حساس که آدرنالین خونش بالاست حرفهایی بزند که بعدا به شدت پشیمان شود و همزمان دوست مورد خطابش در آن زمینه و با همان استرس پاسخ های مناسب تری بدهد و طبعا شخص پشیمان با خودش حساب و کتاب کند که چرا نتوانست با وجود اینکه می دانست رفتار و پاسخ ظریف تر و مناسب تر چیست ؛موفق نشد عکس العمل صحیح و دلخواهش را نشان دهد.من البته معتقدم که شرایط بسیاری در این امر دخیلند از جمله احساسات طرفین نسبت به هم یا فضای گفتگو و یا وضعیت روحی و جسمی…اما معتقدم یک غریزه پرورش یافته می تواند در هر حالتی بهتر از یک غریزه رها عمل کند و دوست ما اگر غریزه اش را پرورش می داد شاید حتی میتوانست به جای سرزنش از پاسخ مناسبش داستانی بسازد و برای گوش دیگران بنوازد اما چرا بعضی وقت ها ما داستانی تعریف می کنیم که نصف آن حقیقت است و نصف آن سانسور و مثله شده که قسمت دوم آن حاوی کار درستی است که باید می کردیم به عنوان مثال: من به آقای ایکس میگویم که ببخشد ساعت چند است؟ و او که خصومتی پنهان دارد می گوید : فروشی نیست و میخندد و به حساب خودش کنایه ای زده و ما به ناگاه اختیار ازکف داده و با خنده ای گذر می کنیم اما درست چند لحظه بعد جناب سرزنش داد سخن می دهد که باید جوابش را می دادی یا مثلا نباید با اینکه اور ا می شناختی از او ساعت می پرسیدی و غیره و غیره و بالاخره صدا خاموش می شود و شما تصمیم هایی میگیرید اما چند ماه بعد در موقعیت مشابه نمی توانید عکس العمل مناسب انجام دهید.عده ای به آدمهایی مه همیشه عکس العمل مناسبی در جیب دارند ادمهای زرنگ یا تیز یا حاضر جواب یا پدر سوخته و یا…دهها اسم دیگر می گویند …اماآیا اینها از حضور استاد خاصی برخوردار بوده اند یا کلاس خاصی شرکت کرده اند…البته که همینطور بایستی بوده باشد و یاد آور شوم که دست روزگار و توانایی های شخصی یک فرد را نمی خواهم نادیده بگیرم ولی می خواهم بگویم که اگر آن آقای زرنگ در محضر استادی بوده پس بایستی همه همدوره ای هایش زرنگ و سریع العمل از آب در می آمده اند و می دانیم که در اکثر موارد اینطور نیست و چه بسا فردی در نزد تاجر بازاری 20 سال مشغول کار است و یک عدل پنبه خارج از عرف نمی تواند معامله کند.تمام اینها بر می گردد به موارد بسیار عدیده اما یک مورد در تمام انسانهایی که عکس العمل مناسب نشان میدهند در لایه های میانی رفتارشان مشترک است و آن اینست که آنها تفکر غریزی خوبی دارند و می توانند اندوخته های ذهنیشان را به سرعت با اتفاقات بیرون ربط دهند و بهترین گزینه را بیابند .حال فرض کنید بنده که تمام راه حل ها را می دانم و نخبه دهرم اما اکثر عکس العمل های غریزیم اشتباه است چگونه می توانم به این مطلوب نزدیک شوم و من هم تبدیل به انسانی بشوم که راه حل های درست را می داند و درست هم به کار می برد.

حسن کثیف

حسن که از سفر خارجه برگشت اولین کاری که کرد این بود که سوغاتی ها رو تقسیم کنه.یه سری چیزایی بود که مخصوص اورده بود برا قوم و قبیله.15 سالی بود که رفته بود.حالا که برگشته بود اول تو فرودگا خیلی متعجب شده بوذ.همه چی کنترل می شد و از 15 سال پیش فرقی نکرده بود.تاکسیا همون زرد بودن منتها قناس تر از پیکانا.راننده میگفت این سمنده منتها اینی که بشون دادن نه شیشه اتوماته نه صندلی اتوماتیک نه ضبط داره و نه هیچی و موتورشم زرتش غمصوره ...حسن فکر میکرد حالا باس بهتر باشه اما نبود.فرداش که رفت خونه داداشش دید که درینکینگایی براش آوردن بهتر از مسکو و مونده بود که اینا رو اونجام نمیتونس پیدا کنه.شوهر خواهرش لباش سیا بود و نمیخورد و شصتش خبر دار شده بود که مهدی پهلوون یه معتاده قهار شده.بچه های خواهرش که حالا بزرگ شده بودن اصلا نمیخندیدن و سگرمه های همه تو هم بود.شنید که یکی میگفت: عشق و حالشو کرده حالا اومده ما جمش کنیم.به رو خودش نیاورد.حتی سوغاتیاییم که آورده بود چش هیچکی رو نگرف.همه به نطرش مثه موجودات فضایی میومدن.حتی تو سیبریم همچین سرمایی رو ندیده بود.همه میخواستن به هم زهر بریزن.متلک میگفتن و ...حسن تاکسی خواس که بره هتل.تو را راننده تاکسی رو به حرف گرفت و فهمید که اون بابا خلبان بازنشسته ارتشه و از حرفایی کهه زد منقلب شد.فکر کرد شاید شانسش بد بوده که با آدمای ناجوری برخورد کرده اما تو سه چار روز بعدم چیز امیدوار کننده ای ندید.حسن تو فرودگاس.مردمو میبینه که چطور هر کدومشون تو سه چار تا شخصیت دارن زندگی میکنن و هیچکی خود خودش نیس.نصمیم گرفت بره و خودشو یه اجنبی بدونه.تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت برنگرده.و حسن رفت.

سکریفایس

دلم میخواد بدونم تا حالا هویجو با فرز پوست کندی؟تا حالا شده آب نمک بخوری تشنه بشی بعد روش آب بخوری؟تا حالا شده از چس خر عسل درست کنی؟(ببخشیدد!)تا حالا شده احساس یک سگ پا سوخته رو داشته باشی؟...اگه نشده پس کارمند نبودی.

درویش در پیش

فک کنم که نه...مطمئنم اون لحظه ای که دارم میمیرم فقط دلم میخواد که برگردم.احتمالا گریمم بگیره...حتما خیلیم میترسم مثه اون موقعی که تو تاکسی نشستم و راننده چراغ قرمزو رد میکنه...دلم هرری میریزه پایین ....مرگم باید همچین حالی داشته باشه....فک کنم خیلی حال بدی باشه....هر چی هم که توهم بزنی  بازم نمی تونی فکرشو بکنی...مثه این میمونه که یه هو بفهمی رویایه لولوی تو تاریکی بچه گی حقیقت داره....نمیدونم.... یه روزی میاد که همه سالهای پشت سرم میشه یه ثانیه...همه ثانیه هام میشه یه لحظه بعد ...بوق ممتد ...هر چی بیشتر وابسته به دور و برت باشی بیشتر میترسی...شاید واسه همین ترس خیلی کارا بکنی یام داری میکنی و خبر نداری...

اهداء زبان

اگر لامسه و بینایی نبود هیچ چیزی گویا وجود نداشت.اگر شنوایی نبود چه؟...شاید حس ششم همان نفس عمل حرف زدن و سخن گفتن باشد.اما اگر سخن گفتن نبود و نمی توانستیم صحبت کنیم شاید اتفاق خاصی نمی افتاد. در حدی که بگوییم وای دیگر زندگی ممکن نیست.اکنون می اندیشم سخن گفتن تنها آفتی بیش نیست به هر طریق .شاید اگر انرژی حرف زدن و تاثیرات منفی که در تاریخ گذاشته اندازه گیری شودبه نتایج مثبتش  بچربد.شاید اگر کلماتی که بیان می کردیم به این سرعت از دهانمان خارج نمی شد شان آن تا این حد برای ما پایین نبود . زبان را که نمیشود برید! پس بیا آهسته تر صحبت کنیم.مانند گام برداشتن در طبیعت بکر.هر روز.هر ساعت.هر لحظه.آرام بگیر.به خودت گوش فرا بده.سخن های توست شاید دلیل آنچه که اکنون هستی.چینگ پنگ دولنگ

سلف استادی

شاگردی استاد خود تواند بود که راه صعب تر را برگزیند.لائو ته چار