در شعر یکی روبهی دید بی دست و پای...فروماند در لطف و صنع خدای...که چون زندگانی به سر می برد...بدین دست و پای از کجا میخورد...و فلان...همچین نیازیم نبوده که شیر براش غذا بیاره.همون روباه بودن برای طی مقامات کاملا کافی است گویا.
یکی روبهی دید بی دست و پای | فرو ماند در لطف و صنع خدای | |
که چون زندگانی به سر میبرد؟ | بدین دست و پای از کجا میخورد؟ | |
در این بود درویش شوریده رنگ | که شیری برآمد شغالی به چنگ | |
شغال نگون بخت را شیر خورد | بماند آنچه روباه از آن سیر خورد | |
دگر روز باز اتفاقی فتاد | که روزی رسان قوت روزش بداد | |
یقین، مرد را دیده بیننده کرد | شد و تکیه بر آفریننده کرد | |
کز این پس به کنجی نشینم چو مور | که روزی نخوردند پیلان به زور | |
زنخدان فرو برد چندی به جیب | که بخشنده روزی فرستد ز غیب | |
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست | چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست | |
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش | ز دیوار محرابش آمد به گوش | |
برو شیر درنده باش، ای دغل | مینداز خود را چو روباه شل | |
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر | چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟ | |
چو شیر آن که را گردنی فربه است | گر افتد چو روبه، سگ از وی به است | |
بچنگ آر و با دیگران نوش کن | نه بر فضلهی دیگران گوش کن | |
بخور تا توانی به بازوی خویش | که سعیت بود در ترازوی خویش | |
چو مردان ببر رنج و راحت رسان | مخنث خورد دسترنج کسان | |
بگیر ای جوان دست درویش پیر | نه خود را بیگفن که دستم بگیر | |
خدا را بر آن بنده بخشایش است | که خلق از وجودش در آسایش است | |
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست | که دون همتانند بی مغز و پوست | |
کسی نیک بیند به هر دو سرای | که نیکی رساند به خلق خدای |
خب روباه بودن که کافیه .. اما روباهای اون زمونه اگه بی دست و پا بودن باس شیره براشون غذا می اورد ولی الان نه ننه جون... همون روبه بی دست و پایم خودش کافیه اره ننه ! کارمم بد نیست ولی خوبم نیست.... چمدونم ننه.. حقوقش کمه .. !
ایشالا بیشتر شه!
الان دیگه شیر هم باشی نمی خواد حماسه بسازی آهو بگیری . اگه یه روبها تو راه افتاده باشه شیکم تا روزها سیره .
روبه بی دست و پا رو فقط سعدی دیده
چند وقتی نیستم ببخشید
بعد که آپ کردم خبرت می کنم
:-)