پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

من زبسیاری گفتارم خمش...من ز شیرینی نشینم رو ترش



 

 به باغ ِ عشق رفتم
و دیدم آنچه را که از آن پیش ندیده بودم
  دیدم در میان ِ باغ،
در چمنزاری که تفرجگاه ِ من بود
کلیسایی ساخته بودند
درهای کلیسا را بسته
و روی آن نوشته بودند
«تو هرگز نباید»
 پس به گرد ِ باغ در گردش درآمدم
به تماشای آنهمه گل ها که در باغ ِ عشق می رویند
 اما دور تا دور، بر جای ِ گل ها
همه سنگهای گور دیدم
و کشیشان همچون غراب در جامه های سیاه
به این سوی و آن سوی دوان بودند
و هم آنان
شادی ها و آرزوهای مرا
با بندهایی از پیچک ِ خشک
 بستند و به گوشه ای انداختند

ویلیام بلیک (1757- 1828)


نظرات 2 + ارسال نظر
جوراب جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ

آخی قشنگ بود دوس داشتم

بله خیلی

مریم شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ق.ظ

و اینک انسان

و اینک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد