پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

حسنوف

پاسی از شب گذشته است .سگان و غوکان! عرعر می کنند و حسن چشمهایش شبیه زرده تخم مرغی است که هشت روز از نشستن مرغ مادر بر روی آن می گذرد.احساس می کند دو ور شقیقه هایش عده ای نوباوه مشغول کوبیدن دو پا و دو دست به همراه فریاد وا اسفاها می باشند.حسن از ساعت 12 شب تصمیم گرفت که 12 بخوابد و دیگر تا زر زر خروس سحری بیدار نماند ازیرا که برای رفتن صبح ساعت 7 سر کار سلولهایش یکصدا با نت سی می گفتند:نه نه نه نرو.صدای تیک تیک ساعت همچنان به گوش میرسد.نیروهای شب کم کمک پچ پچه آغاز نموده اند و حسن حتی صدای آخ و اوخ نزدیکی دو مورچه را نیز به صورت دالبی می شنود.آه آن پشه در گوش آن دانه انار چه زمزمه کرد؟؟!آه آن صدای آژیر ممتد از ماشین کدام بی پدر و مادری می آید.آن دیووس چرا آژیر خود را قطع نمی کند.یاد وقتی افتاد که مردی ماشینش را جلوی خانه او پارک همی نموده بود و دلش را به راه زده بود.ناگاه گوییا گربه ای خیزیده بود بر کنه ذات کاپوت خودروی تویوتای طرف و عر و عر دزدگیر خودروی کندرو در ساعت 3 ظهر کوچه را به موازات قبله رساند بود و لا ینقطع به 4 ملودی نعره میکشید.حسن را فکری فرهنگی به خاطر آمد و ناگاه شیشه آب معدنی کاپوت ماشین تویوتا را تا نمود.غلطی به چپ می زند-غلطی به راست.جای سرو کله عوض می کند.بدون اینکه به صفحه ساعت نگاهی بیندازدباتری ساعت را تخلیه! می کند.سیگاری دود می کند.در سرش فریاد می زند:ساعت چننننده!!!.اهمیتی نمیدد.مثل سگ از اینکه ساعت سه باشد و بیش از 3 ساعت نتواند بخوابد میترسد و این فکر همچون فرچه سیمی بر روی مغزش کشیده می شود.آه حسن را چه می شود؟اویی که همچون بچه گربه سر بر سنگ گیج و منگ به خواب در می غلطید اکنون چگونه است که نمی تواند چشمهای وغ زد اش را بر روی هم بگذارد.اناگاه ترسی چون خنجری اره ای به جان حسن می دود.آه نه!!!!.احساس می کند خورشید دارد می دمد و در آنی دلش میخواهد همچون فیلمی که دیشب دیده است خورشید را همچون یک غده سرطانی از پهنه آسمان کنده مچاله کند و به 4 کهکشان دور تر پرتاب نماید.آه حسن خاکی اسیر افلاکی.سرش در بین دو بالشت گم است.ملافه ای نامرتب به دورش پیچیده.حسن خوابیده.ساعت 8 صبح استدر خواب میبیند که رئیس اوزگلش  تفنگ ملامت را بر سر حسن گذاشته و بنگ!.

نظرات 1 + ارسال نظر
ب ه س یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ

نمیتونم ارتباط بگیرم با نوشته ی شما...نمیدونم شایدم تمرکز ندارم ...

شرمنده منم ندارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد