دره رو رفت بالا.کسی نترسوندش.گفته بودن این دونه لوبیا رو اگه بکاره رو کوه یه درختی سبز میشه که میتونه ازش سه سوت بره بالا و بعدشم اوپس!.از دره بالا میرفت.وسط راهش چند تا کلاسم رفت.بعدا فهمید که اون آقا گاوه که حسن فروخت که لوبیا رو بخره ارزشش از اساتید اون کلاسا بیشتر بوده.مغزش حلوا بوده جلو این چلغوزان.حسن عصبانی به تاخت بالا رفت.نسیم میوزید.در راه دهقانی دید با کفشهایی تمیز و جیبهایی چاق و رانها و شکم فربه.با خودش گفت چرا بالا نمیرود این ابله.مگر لوبیا ندارد.و حسن خودش ابله بود.حسن دره را سپری میکرد و به سرعت افزود.در راه کودکی دید 70 ساله و اندی وی را همی گفت:ای حسن قبل از آنکه لوبیایت را بکاری بایستی تست بزنی آنهم 240 عدد.حسن پایه.خندان.200 کیلومتر بعدی چیزی نبود جز سربالایی خفن و بوی عفن که حسن می تحملید حسب کاشت لوبیا.تست داد.ناگاه طبق برگه ای که دستش بود به صد راهیی رسید که نگهبانی داشت بی رحم و خشن.فریاد زد.کارتت؟!.حسن نشان داد و به جاده کامپیوتر گام نهاد.راه سنگلاخ.حسن بعد از چهار قدم به قله رفت .قله ای که گفتند قله اوست و مال حسن نبود.قلبش زر میزد.لوبیا کاشته شد.درخت در آمد .حسن بالا رفت.5 سال.الان دارد از روی یک شاخه خیس و بی برگ مینویسد.منظره؟برهوت و شنید که دزدی مرغ تخم طلا به دست بی رنج و تعب در حال پایین رفتن است.کجا میرفت؟ حسن به صدای شکستن شاخه زیر پا مشغول صدا چیزی شبیه ترق تروق یا بنگ بنگ!
مثل اینکه کلاسها خیلی بی روح شدن که اینقدر آدم ها رو بی احساس و نا امید به آینده کرده
امان از محیط گند دانشگاه های امروزه وطنی
مثل اینکه؟برادر بگو قطعا..کدوم ببخشین خری میاد درس بده به این بچه های یاغی ؟...یارو خودشم یه پا صوراسرافیله....با اجازه بلینکیدیم
این یه تیکه از متن همون کتابه !!!!!
نوخیر
بمیرم الهی واسه دانشجوهای این دوره ...چقدر بدبختی میکشن وارد دانشگا میشن یوهو میبینن ای دادو بیداد اینجا کجا و تصورشون کجا...چیزی که الان کمترین ارزش رو داره حرمت دانشجوست و بی بها تر از اون دانش و آگاهی...با اینهمه امیدوارم حسن کلاهش رو قاضی کنه و دستشو به زانوی خودش بگیره چون به هر حال همینه که هست فعلا...
سایبان آرامش ما ...ماییم
کار میبره سایبون خودش بشه آدم
خب بعد دانشگاه رفتن چی شد؟
جدی که نمیگین؟×
جل الخالق!
چه خاطره ی جالبی بود ها
بادبزن
بادبزن؟