سالهای دگر که آیند نوه ام می پرسد پدر بزرگ از خاطرات جوانی چه در همیان داری تا نثار کنی مر مستقبلان را.قطعا نظری از کبر بر وی اندازم و از فیس-بوک گویم که چگونه آن را ست آپ همی نمودم و چه ویرچوال دوستانی داشتم در ماسبق و از سریال های تلوزیونی گویم که چه پولها پای دی وی دی آنها خرج نمودم و کالکشن کردمی ٬از تجربیاتم در زمینه تنظیم-دیش گویم و از وبلاگ نویسیم گویم و در نهایت گوید یعنی ۱۵ سال جوانی را اینگونه تبخیر کردی پس الباقی چه شد و گویم هزاران نفر بودیم فرزند در زندان دیجیتال اسیر کردندمان و به خوابی مجازی رفتیم بقیه آن سالها اندر حیرت مستقرق بودیم که چگونه در زندان بی دیوار بودیم و نوه ام نیز در وسط سخنانم بلند شده و میرود تا به موهای آفتاب نخورده اش دستی بکشد.به در و دیوار حتما خیره خواهم شد و سپس : یادم آید قصه اهل صبا کز دم احمق صباشان شد وبا.
۸۰۰ ساله داریم فوش میدیم...انگار اصلا مهم نیست کی سر کاره...فحش میدیم.مهم نیس کی بالاس فقط ما بریم بالا بعدش بزا فوش بدن.عین یه سیر تسلسل.به رئیس فحش میدیم بعد که رئیس میشیم بد تر میشیم از قبلی و فوشمون میدن.انگار همیشه یکی باید در راس باشه و یه عده فوش بدن و اصلا گویا مرام و مسلک مهم نیس.غایت اون کسی خوبه که باعث بشه ما کار نکنیم و هیچ مسئولیتی نداشته باشیم و همه قانونارم بتونیم دور بزنیم و حقوقمونم مفتی بیاد درخونمون.از این بهتر کسی نیس و الا چی کار میکنیم؟فورررش میدیم!
از شبهایم سبکتر از روز می روی ، به روزهایم سنگین تر از شب می آیی.مرا در دست گرفتی ،بر چهره عبوسم لبخند میکشی.من سپاسگذار.من پوشالی.اما به امر تو خندانم.لطفی کن .قلبی قرمز بر روی سینه ام بکش.قلبی سرخ و بی تپش . قلبی به سلیقه تو.عبیر توام.
از کنارم میگذشت ضربان نبض تو گرم چون توسنی دویده در صحرا و چون گرمایی برخاسته از زمین در وسط روز سیر از خورشید.از کنارم میگدشت عمر همچون نسیمی بر لای درخت سپیدار وقتی که برگها را قلقلک میداد و برگهایی که جانانه میخندیدند با صدایی شبیه به زندگی بی تفاوت به من.بر ارابه زندگی سوار ، شوق بودن با تو در بسته ای پستی بر ترک دوچرخه زمان واز روبرو می آید ، من گلویم خشک شده .این روزها بد جور شدیدا ملموس میگذرد.
بخند و بنگر که جهان با تو می خندد
بنال و ببین که در تنهایی اشک میریزی
زیرا این جهان پیر رعنا شادی های خود را وام می گیرد
اما از غصه و رنج هرچندان که خواهی در خزانه دارد
آواز بخوان و تپه ها پاسخ می گویند
آه کن و ببین که چگونه در هوا گم میشود
پژواکها صدای شادی را پاسخ می گویند
و آوای غم را دامن در می چینند
وجد و شادی کن و مردمان تو را می جویند
غمین و اندوهگین باش و همه کناره می گیرند و میروند
آنها تو را در بهترین طیف لذت می خواهند
اما رنجها و بلا های تو را نمی جویند
شادمان باش تا دوستانت بسیار شوند
غمین باش تا یکی بر جای نماند
یکی نیست که در نوشیدن شهد و شراب با تو همپیاله نگردد
اما کاسه زهر را باید به تنهایی نوش کنی
جشن و سرور به پا کن تا خانه ات از میهمان پر شود
صبر و صیام پیشه کن تا به کار خود بروند
ببخش و فراموش کن-این در زندگی یاریت می کند
اما هیچ کس در مردن یاریت نخواهد کرد
در تالار لذت برای همه کس جا هست
که صف در صف و در حشمت و شکوه در آن گرد می آیند
اما از دالان تنگ و باریک رنج باید یک یک عبور کرد.
الا ویلر ویلکاکس
نفستو حبس کن...کردی؟بده بیرون.خب زنده ای . برو سور بده.هنو وقت هست.
- من میخوام بخوابم خوابم نمیاد٬ میخوام نخوابم خوابم میبره!
- میخوام فیلم نگا کنم بقیه میخوان کارتون ببینن !
- ایمیل اومده برام٬ باز میکنم توش نوشته وا-یا--گرا ..
- سر صبح به همکارم سلام میکنم سلامش مثه خرناسه گاومیشه یک ساعت بعد که میاد تو دفترم مثه بیانسه میگه :سلام !
- ساعت ۷ پامیشم برم سر یه جلسه مهم و وقتی میرسم به خیال خودم یه ربعم زودتر میفهمم ساعت یکساعت کشیده جلو و من باس جواب خنده فراشو بدم به ریشم!
- میایم به یاد دوران کودکی بزنم رو اف اف همسایه در برم .میزنم.چند دقیقه بعد همسایه زنگ اف اف ما رو میزنه و میگه خجالت نمیکشی خرس گنده! بعدا از آیفون تصویری متنفر میشم!
- جواب مسیج های لوس رفقا رو میدم.سوار ماشین میشم.میرم سمت خونه.پنچر میکنم.آچار ندارم.یام که نیست.کنار بلوار پارک میکنم.میخوام زنگ بزنم داداشم .شارژ ندارم! باس منت مردمو بکشم .سر ۲۰۰ تومن!
- طرف لندکروز داره خونه نداره ..همسایه ما پراید داره با سی تا آپارتمان! خاک برسرم .یعنی من به این مخلوط ضد بشر حسودی میکنم.؟! سال ۸۸ ته! بعله که میکنم!
- وسط راه پله های طبقه پایینم .یه هو یادم میره برا چی میخوام برم پایین.مکس میکنم.بر میگردم بالا.یادم میره کجای خونه واستاده بودم که اونجا تصمیم گرفتم برم پایین.اگه یادم میومد میرفتم همونجا و به ایین فکر میکردم!.ولش میکنم!
- برا ماشینم ام پی تری پلیر میخرم.بهترینشو.کلاریون اصل.خوشحالم.داداشم میگه ام پی فور پلیرشم اومده!
- یه کتاب از سلین میخونم یه کتاب از احمد محمود یه کتاب از سعدی یه کتاب از آرتور میلر.همیطور الکی!آدامس چشم!
الم یجدک یتیما فاوی و وجدک ضالا فهدی و وجدک عائلا فاغنی....تو یتیم نبودی که ما پناهت دادیم؟تو گمراه نبودی که هدایتت کردیم؟تو بی کس نبودی که برات همسری فرستادیم؟....
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
جلو نمیرود این گاری زنده گی.یاد اون داستان پینوکیوکک می افتم همی که رفت به شهر احمق ها...همانجایی که آب و آرد می لمبانده خیک بر آتش می نهادند....جلو نمیرود این گاری زنده گی....گویی پالایش شدیم.مثل لجن های ته لوله گیر کرده ایم و سره با ناسره مخلوط.انگار هرچه انسان نیک بوده تصعید شده به یوروپ و انگلیز و بخارا.عده ای سوسک نیز همی از این کپه کثافت مشغول تغذیه.هلپ هلپ.خر باش صحبت از بوی سنبل کن.از ناله نی کن.تقبیح بوی زشت و عفن کن.کردی ،برو برتن کفن کن.درگیریم.همه جور فساد.فساد فامیلی یعنی آقای درویشی! هتل دار است.فساد عق.یدتی یعنی پسر فلان قدیس زن .باز است.فساد ما.لی یعنی کله اقتصاد دزد است.فساد اخلاقی یعنی یک عدد حمال قاتل سی زن است...فساد فساد فساد.سلام بر بی نو کیو .باز کن پنجره را ، من هم از شهر شما رندانم.
حسن کلا اهل دسته بندیه.حتی چیزایی که فکرشم نمیکنی عزیزم.یه دوره هایی بود که حسن فکر میکرد که باس بره بشیه لب بوم زنبور زردا رو هم از لحاظ نوع باسن طبقه بندی کنه.نیشش زدن .نشد.مثلا انسون ها از نظر این عالم واجد شرایط به ذسته های زیر به خط میشن:
- آدمایی که نه میبینیشون نه میبیننت:این دسته آدما اصولا یه کم از سیب زمینی اونورترن اما به فلفل نزدیکتر یعنی که مثلا میری تو یه اداره یه مرد 50 ساله سبزه میبینی با ریشای نتراشیده و سیبیلای نوک تیز و شکم طبله.میگی ای بابا این گوسفندو حیوونکی ...اما بعد صاعقه میخوری میفهمی که یارو 4 تا ملک هزار متری داره معاون ادارس بچه هاش خارج پزشکن با شهردارم از یه مسواک استفاده می کنن.
- آدمایی که نه میبینیشون و هم میبیننت: این دسته آدما شامل خاله زنکه هایی میشن که مردنی و زردنبو هستن و کم حرف به حدی که تو حاضر نیستی پشم بدی دسشون بریسن اما بر عکس آی تو کوکتن و بعدها صاعقش میخوره بت که همینا بودن که زیرابتو میزدن!
-آدمایی که هم میبینیشون و آی نمیبیننت: اینا از جمله اشخاصی هستن که تو هی زور میزنی خودتو مثه اون قورباغه که میخواست قد گاوه بشه باد میکنی و آخرشم میترکی و میشه بشون گفت مثلا یارو ملاکه یا یارو رئیسه یا یارو خداهه که عمرا نمیبیننت و تو حالا هی دهنک بزن تا ریقت در بیاد !
- آدمایی که میبینیشون و میبیننت: تابلووه دیگه
یه اتاق تو یه ظهر گرم تابستون تو یه باغ سیب که از دم درش تا اون خونه یه جاده دو ور سر سبزه ماشین رووه و تو اون خونه ساعت یازده و نیم و یک پیانو هست با یه نوازنده که میتونه تو دستگاه اصفهان بزنه و شجریانم بخونه که ...خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز....کز این شکار فراوان به دام ما افتد....مگه حسن چی میخواد؟..یه همسایه که وقتی آش میپزه یه کاسم بیاره در خونه و بده به بچش و اونم بیاره تو آشپزخونه و بعدش برن تو کوچه بازی و حسن نترسه که شهر پر بچه بازه!...مگه حسن چی میخواد؟...یه پس انداز بی غم دو سه میلیونی که وقتی دندونش خراب شد بره بر داره بده درسش کنن بی دغدغه...مگه حسن چی میخواد؟...هفته ای سه روز تعطیلی که بتونه اسمشو بزاره تعطیلات آخر هفته و بزنه با فامیلی که اونام یه سری توصیفاتی دارن به کوه و دشت و ماهیی بگیره و آسمون شبی ببینه...مگه حسن چی میخواد؟یه گلخونه تو حیاطش که بتونه گلایی که دوس داره پرورش بده و بوی خزه نم خورده رو بده تو ریه هاش و پنجره بخار گرفتشو دس بکشه....مگه حسن چی می خواد...یه رخت خواب نرم تو یه اتاق جا دار که مال خونه خودشه و توش چند تا کتابخونه داره و شبا بوی کاغد کاهی بزنه تو دماغش و بخوابه و مجبور نباشه 6 پاشه بره سر کار به جاش 9 بره...مگه حسن چی میخواد؟...یه عالمه بادکنک آرزو تو دسسش که روزگار هی با سوزن زمان نزنه بترکونشون بنگ بنگ!
خویشتن بزگ پنداری؟راست گفتند یک دو بیند لوچ!......زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی کنی به سر با قوچ...حسن!
حسن نمیتواند یک جا آرام بگیرد.او از زندگی یک چیز بیشتر نمی خواهد.آه او همه چیز می خواهد ولی همه چیزی که یه چیز باشد چیست؟داددارادارام :پول ل ل ل ل ل...این همون چیزی باس باشه که حضرت نوح ازش کشتیشو پر کرد احتمالا اون زمون حیوون میدادن جایپول و الان شده کاغذ! و سکه آهنی!....و تا 4 روز دیگه چیزی نیست جز یه سری ارقام دیجیتالی که تو کارت عابر بانک حسنه و اصلا دیگه حسن پول و کیف پول و اینا مال بچه گیاش میشه و کسیم نمیدونه این عددی که تو حسابشه به چه راحتی توسط اون آقا گنده هه که تو بانک نشسته میتونه براش عیش بیاره با طیش!..یعنی حالا فشار دادن یه صفر ده میلیونو میکنه صد میلیون و نیاز نیس سه چمدون پول تابلو رو بزاری تو صندوق عقب ببری بانک که همه عالم و آدم زل بزن مثه کفچه مار بش و نتونی جم بخوری.خیلی ساده میشه دیگهدزدی.حسن تو فکره که چه طو به اون صفره برسه.اونی که پشت عدد هیچه و جلوی عدد همه چی....منتها حسن فکر میکنه که صفر جلوی 100 میشه 1000 اما جلوی ده میلیون میشه صد میلیون...پس اول باس یه پخی باشه و الا از این خرمن معرفت یه سیخم بش نمیرسه.حسن کسی میشه؟حسن کسی نمیشه؟حسن کسی میشه؟حسن کسی نمیشه؟......بنگ!
حسن دومی هم هست.همو که وقتی حسن اول سوتی خیطی میدهد در گوش او زمزمه میکند:ای خاک بر سرت! یا ای بی عرضه..یا این چه گهی بود زدی و و و....در پاره ای موارد حسن دوم وقتی چیزی برای گیر دادن پیدا نمی کند به او میگوی:آه عمرت را به اف دادی.آه برو این کار را بکن.آه تو چرا رئیس الممالک نشدی...آه چرا تارت را نمیزنی...آه چرا بازوهایت عینهو آرنورلد! نیست..آه سری به همسری نمیزنی ...آه خسته ای...آه آهن بدنت کم است آه شل و ولی ...آه ماشینت بنزین ندارد...و هزار سر کوفت و حناق دیگر.حسن تنها موقعی می تواند صدای حسنوف را که اسم همان حسن دوم است خاموش کند که در حال لذت بردن از فیلمی یا کتابی یا موزیکی یا چیزی باشد واصلا و ابدا به مخیله اش هم خطور نمی کند که روزی این صدای نحس خفه خون گرفته درش را بگذارد و برود آنجا که شازده رفت!.من حسن با من من حسن دائما در حال همفکری اند که چه گونه برینند به روز وی و او نالان از اینکه پاسخی برای این گیر های بعضا منطقی حسنوف ندارد.روزی حسن تصمیم گرفت به حرفا بائولو کولینو گوش فرا داده با این حسنوف وارد بحث و مذاکره شوداما پاسی نگذشته بود که احساس کرد یک اسکول به تمام معنا شده است ولعنتی را توی حلقش جا کرد که ایشالا برود بخورد تخت صورت حسنوف.حتی یک روز دلش خواست که با یک چنگال مخصوص بیندازد دور گردن حسنوف و پیچ و تاب بدهدش دور چنگال و بکشدش بیرون وپرتش کند توی خلا که برود همون جایی که بازم شازده رفت.اما نمی شود.در تئوری حسنوف در عمل حسن.سازگای ندارد.مخ حسن بنگ بنگ می کند.بنگ!
سالها گذشته است و روی تنه درختی بر بالای گور حسن قلبی که با چاقو کنده شده آنقدر ورم کرده که شکل نقطه ای گوشتالو و دایره وار شده.حسن همیشه این در خت رو دوس داشت نه به خاطر سایش و نه به خاطر میوش بلکه به خاطر ریشش که فلان زمینو پاره کرده!.حسن همیشه شاکی بود و دلش نمیخواست که زمین ببلعدش اما درست در یه روز بهاری وقتی که داشت با بقال سر کوچه سر قیمت مداد گلی! چونه میزد یه هو نبضش افتاد و قلبش گرفت و رپته پتوها.نسیم ملایمی از لایه شاخ و برگ درخت می وزه و صدای خش خش برگاش به همدیگه ، یه آرامش عجیبی به آدمایی میده که اصلا نمیان اونورا و حسن تو قبر با خودش فکر میکنه همین روزاس که از تو قبر درآد و انقدر بشاشه پای درخت تا خشک بشه و دیگه هیچ چیز قشنگی دور و برش واسه حسرت خوردن تو این دنیا نمونه اما مرده مگه میتونه بره و با خیال راحت یه مثانه پر رو خالی کنه و بگه :آخیش...دلش واسه شاشیدنم تنگ شد.یادش اومد از اون لحظه ای که قلبش گرفت و داشت میافتاد رو زمین ...اتفاقا کلیم شاش داشت و خودشو به زور نگه داشته بود و وقتی که افتاد زمین احساس کرد مثانش خودشو ول کرد و نفهمید از ترس بود یا از مردن! اما وقتی سرش خود به زمین فقط یه صدا بیشتر نشنید : بنگ!
پاسی از شب گذشته است .سگان و غوکان! عرعر می کنند و حسن چشمهایش شبیه زرده تخم مرغی است که هشت روز از نشستن مرغ مادر بر روی آن می گذرد.احساس می کند دو ور شقیقه هایش عده ای نوباوه مشغول کوبیدن دو پا و دو دست به همراه فریاد وا اسفاها می باشند.حسن از ساعت 12 شب تصمیم گرفت که 12 بخوابد و دیگر تا زر زر خروس سحری بیدار نماند ازیرا که برای رفتن صبح ساعت 7 سر کار سلولهایش یکصدا با نت سی می گفتند:نه نه نه نرو.صدای تیک تیک ساعت همچنان به گوش میرسد.نیروهای شب کم کمک پچ پچه آغاز نموده اند و حسن حتی صدای آخ و اوخ نزدیکی دو مورچه را نیز به صورت دالبی می شنود.آه آن پشه در گوش آن دانه انار چه زمزمه کرد؟؟!آه آن صدای آژیر ممتد از ماشین کدام بی پدر و مادری می آید.آن دیووس چرا آژیر خود را قطع نمی کند.یاد وقتی افتاد که مردی ماشینش را جلوی خانه او پارک همی نموده بود و دلش را به راه زده بود.ناگاه گوییا گربه ای خیزیده بود بر کنه ذات کاپوت خودروی تویوتای طرف و عر و عر دزدگیر خودروی کندرو در ساعت 3 ظهر کوچه را به موازات قبله رساند بود و لا ینقطع به 4 ملودی نعره میکشید.حسن را فکری فرهنگی به خاطر آمد و ناگاه شیشه آب معدنی کاپوت ماشین تویوتا را تا نمود.غلطی به چپ می زند-غلطی به راست.جای سرو کله عوض می کند.بدون اینکه به صفحه ساعت نگاهی بیندازدباتری ساعت را تخلیه! می کند.سیگاری دود می کند.در سرش فریاد می زند:ساعت چننننده!!!.اهمیتی نمیدد.مثل سگ از اینکه ساعت سه باشد و بیش از 3 ساعت نتواند بخوابد میترسد و این فکر همچون فرچه سیمی بر روی مغزش کشیده می شود.آه حسن را چه می شود؟اویی که همچون بچه گربه سر بر سنگ گیج و منگ به خواب در می غلطید اکنون چگونه است که نمی تواند چشمهای وغ زد اش را بر روی هم بگذارد.اناگاه ترسی چون خنجری اره ای به جان حسن می دود.آه نه!!!!.احساس می کند خورشید دارد می دمد و در آنی دلش میخواهد همچون فیلمی که دیشب دیده است خورشید را همچون یک غده سرطانی از پهنه آسمان کنده مچاله کند و به 4 کهکشان دور تر پرتاب نماید.آه حسن خاکی اسیر افلاکی.سرش در بین دو بالشت گم است.ملافه ای نامرتب به دورش پیچیده.حسن خوابیده.ساعت 8 صبح استدر خواب میبیند که رئیس اوزگلش تفنگ ملامت را بر سر حسن گذاشته و بنگ!.
یکشنبه دوازدهم تیر ماه 3312 است .هزار سال است که حسن خواب است باحتساب روزی 30 سال و دو قرون و هنوز فکر می کند که پروردگار حب الجمال، ایشان را محض هدفی متعالی به منصه ظهرو رسانده اند و از آن همه کانی و مواد اینجهانی موجودی خلق شده نام او حسن که نقطه ناف کاف جهان است.و زهی خیال باطل.او را از خواب می خیزانند با ضربه ای در گرده اش حسب اراده همسرش دیوه جنی مصخر التعاریف با پیوست این سخن که :هی تن لش پاشو میخوام جا رو جمع کنم.مرد که 6 ماه بیکار باشه باس کردش تو لوله توپ و بنگ!
قدیما یه اصطلاحی بود که میگفتن یارو از سال به در شد یعنی سال قبل روزگار جرش نداد یا میگفتن یارو از عمر به در شد که یعنی عاقبت به خیر شد اما این روزا من حس میکنم همه داریم از روز به در میشیم یعنی شب که میشه باس خدارو شکر کنیم که به f نرفتیم اون روز.خلاصه لحاف چل تیکه عمر از روزا تشکیل میشه نه سالا...خدا به ما رحم کنه اون وقتی رو که از ساعت به در میشیم.میاد.سونامی اجتماعیمون اونجاس.
سگی دیدم که بادباک میجوید.
مرد باید که در کشاکش دهر کره خری باشد برای خودش چموش والا میگن عجب خریه!
حلاج بر پای دزدی بوسه زد و گفتند سی چه کردی این کار را؟ و دِن هی سِید:هرکه بود به کار خویش تمام بود و حتما چنان خوف و دفن بودی که بر دار رفتی.منثور هم بر دار باید.
عجب از من که خودرو خویش در کوچه پارک همی کردمی و تا کنون دو بار است که شیشه آن را همی در هم میشکنند در طول دو سنه متوالی و من مانده ام که آخر کدام خری است که سر در آخور ما کند به هوای یافتن جو پاکیزه و علف تازه؟!بلی ایشان سعی و خطا کار شده اند.همی دزدان را گویم.به هر هدفی که ببینند حمله میکنند شاید چیزی بیابند و این واگو کند که حتی دزدان نیز حال تعقیب و ارزیابی سوژه را ندارند و سود خویش در شانس خویش مستغرق همی بینند و هر درجی که بییند همی گشایند مگر دیو شانس یاری کند و بیچاره صاحب صندوق که هی بایستی قفل تازه بخرد و احتمالا در آینده هر کس محتویات خودرویش را بنویسد بزند بر شیشه .
بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید .هر چند آن به جز معنی رنج و پریشانی نباشداما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن.....
جنگ تو هر موضوعی باعث پیشرفت میشه عجب پارادوکسی اما درسته/
فرشته ام تا پشت درم آمد.صدایم زد.قسم به لحظه لحظه های زندگیم دلم اینچنان نلرزیده بود و حس شوق نداشتم.حس عجیبی بود.گرچه بهای زیادی داشت.یک مرحله بالاتر پریدم.
ان ا... مع العسر یسری
سرت رو بیار پایین..پایین تر...نزدیک کن بینیتو به لجن توی جوب...بپا با سر نری توش...نفستو بده بیرون...حالا مردی یه نفس عمیق بکش...بوی چی میده؟چه جسی داری.من اونم الان
لاک پشت و دو مرغابی در بیشه ای با هم دوست شدند.گاه پرواز مرغابی ها رسید.لاک پشت که به آنها عادت کرده بود با تضرع و زاری از آنها خواست که او را هم با خود ببرند .و قرار شد که دو سر چوب را دومرغابی به دهان بگیرند و لاک پشت هم وسط آن را به هکذا.در بین راه لاک پشت مونث زیبایی را روی زمین دید و داد زد :آهای عشق من... ازچوب جدا شد و به سرعت به سمت زمین سقوط کرد.در راه با خود گفت :اشتباه کردم هر طوری شده باید جبران کنم بعد گفت: باید تا آخرین نفس تلاشم را بکنم بعد گفت : خواستن توانستن است بعد گفت : در نا امیدی بسی امید است بعد گفت : پایان شب سیه سپید است بعد : تکه تکه شد.
همیشه سعی کردمجهان دوروورمو باچشم عقل ببینم...احساساتی نباشم...نشد....با طبیعتم مخالف بود .همیشه سعی کردم نکات ریززندگی رو به حافظه بسپارم تا در لحظه مناسب استفاده کنم اما حافظه ام اکثرا یاری نمیکرد.همیشه احساس میکردم نقطه ضعفام خیلی زود آشکار میشن و میترسیدم خودم باشم.هروقت خودم بودم احساس میکردم غیر عادیم.از صورتم از جسمم از خودم بدم میومد انقدر که تو دلم خومو انکار میکردم که من این نیستم و این توهم پر فاصله از واقعیت همیشه آزارم داد.معتقد بودم خوبی خوبی جذب میکنه و همزمان به حیله گری و رفتن راه دور تر اما مطمئن تر چسبیده بودم.سی دو سال از عمرم تلف شد صرف حفاظت از چیزی که فکر میکردم باید باشم ودائما در جهت خلاف رودخانه شنا کردم.
خودمو تو آینه میبینم.یک هیچکس.
از کرانه هزار تیر دعا کرده ام روان....باشد کز آن میانه یکی کارگر شود و نشد/تمام
وقتی میری یه مغازه مواد غذایی بخری اگه گشنه باشی ظرف ترشی یه شکل دیگس...سس خردل چشمک میزنه...شکلاتای جورواجور...ماست موسیر....میخری میای خونه...حالا فکر کن نهارو یه جا خوردی و با شکم سیر میری همون مغازه...فقط چیزایی رو که لازم داری میخری...اینکه ما تو این مملکت آدمای مشتبه(اشتباه کننده!) زیاد داریم همینه که انتخابامون یا از رو سیری زیاده یا از روی گشنگی...یعنی یا دنبال تنوعیم یا لذت...همینه که آینده برامون میشه همون لحظه ای که توی انتخاب موندیم و به قول خودم ما ایرانی ها با سر میپریم تو موضوع و بعد با عقل میخوایم بیایم بیرون.
پی نوشت:دنلود
زمانی برای زیستن....زمانی برای مردن....زمانی برای شادی...زمانی برای انتظار
گل آفتابگردان
خسته از روزگار
در جستوجوی خورشید
فرسنگهای مانده
تا به آن طلاکدهی دلفریب را میشمارد.
سرزمینی که جوانی
آرزوی نیل بهدان را
به گور میبرد.
و باکرهگان پریدهْرنگ
کفنْپوش
از سپیدی برف
در سپیدی برف
از گورهاشان برمیجهند و
در پی کوچ بدان جا هستند.
به دیاری که آفتابگردانک من
قصد رفتن دارد.
ویلیام بلیک
پی نوشت:کارتونی برای بزرگترایی که دوس دارن فکر کنن-فایل- زیرنویس
در اوج ناراحتی میری استخر خوب ورجه وورجه میکنی بعدشم یه هایپ مشکی میزنی به بدن!...پشت و رو میشی.....این یعنی نصف عصبانیتا جسمیه !