حسن آقا خیلی عصبی نمیشه اما اگه قاط بزنه یه هو دیدی کلمو ورداشت زد تو سر خودش.همچینم بی راه نمیگن که مرد باس کارای یدی بکنه که مغزش سالم بمونه.حسن آقا همش درحال فکر کردنه.بیشتر به این فکر میکنه که چرا فکرش دس از سر فکرش بر نمیداره.قضیه از اونجا بیخ دار تر شد که یه روز که داش کله صبح در حالی که مثه مربایی که به نون بمالن خودشو از رختخواب میکند اراده کرد که با همه مشکلاتی که فکرش براش به وجود آورده ،کلا دیگه تخمشم تحویل نگیره و یه چس خند ملیح با هر زرت و زورتی هست بچسبونه رو صورتش اما وقتی نیم ساعت بعد از تاکسی پیاده میشد که بره سر کارش یه هو چشش افتاد به کوچه پشتی شرکتی که توش کار می کرد و یه آن تصمیم گرفت که راشو دور تر کنه و از یه مسیر و سبز و خرم یه مارش اعتراضی بره ،به پاس داشت زندگی در جنگل های فومن و تنفر از زندگی ماشینی شهری.تو حال خودش در حال قدم زدن بود که یه هو یه کلاغ از پشت قار قار کنان شیرجه زد و احتمالا تو فکرش گفت:این مرتیکه کیه سر صبح با اون قد و هیکل دیلاقش پاشو میزاره رو ان من و با نوک رفت تو سر حسن دقیقا موقعی که حسن داشت تمرکز میکرد که لبخندو رو صورتش نگه داره و چنان یکه خورد که یه باد ریزی ازش در رفت و گردنشم رگ به رگ شد و اگه تو اون لحظه یه بازوکا دستش بود قطعا نوک مگسکشو میگرفت سمت باسن کلاغ محترم و بنگ!