روزی در جامه بعلبک به کنار دجله رسیدم شیخ ممدسن ممقانی را دیدم شوریده و از دنیا غافل.گفتم:یا شیخ چگونه است که دوش تو را در خواب دیدم اطلس پوشیده و رخام بر کنار و بتان در آواز.تعبیر آن چگونه باشد.لختی بیاندیشید و گفت:به تو ربطی نداره میمون اینجام ادم آرامش نداره.دهه!.
همه شب تا سحر چنین گویم ای خدا من کجا تو را جویم
صبح در خواب نوشین بامداد رحیل گویدم :ای سمج،شبت گویم
:-)
ساده تر بنویسی خدا رو خوش میاد ها.
به نظر بنده که ساده بود! نبود؟