پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

خودانگاری

تا حالا یه کاغد بر داشتی توش خودتو متصور شی.که چی میخواستی باشی دماغت حرفات غدات خونت دوستات زنت کارت.....؟

آی دانشمندوم آی دانشمندوم

آیا نمیتوان گفت که تنها تسلط بر فکر است که می تواند کمکی باشد بر اینکه راه درست را بیابیم؟چرا همینطور است.باید برای فکر ارزش زیادی قائل بود و تفکر جهت دار فی نفسه گرانبها ترین لذتی است که میتوان به مفت به چنگ آورد منتها در این دنیای وا نفسا همین مفت را هم مفت نمی دهند و باید برایش کمی تفکر خرج کرد.از دیدگاه کلی فکر یا اندیشه (اگر به معنی مفید آن توجه کنیم و از بحث هم خارج نشویم) عبارتست از آرشیو کردن اتفاقات گذشته جهت رجوع مجدد غریزه و انتطار برای عکس العمل مناسب در آینده و در صورتی میتوان ارادی فکر کرد و فی المثل افسار فکر را طوری در دست گرفت که هر کجا دلش خواست نچرد و هر آهنگ مزخرفی را تکرار وار زمزمه نکند که با نفس این فرشته دیو صفت آشنا باشیم.من برای فکر اهمیت مستقل قائلم و کلا معتقدم که ما از سه بخش فکر و روح و جسم تشکیل شده ایم و البته قسم چهارمی هم قائلم که واسط بین فکر و روح است و به تعبیر من به صورت حریر نازکی است و وظیفه انتقال صرف را بین دو طرف به عهده دارد که چون در مورد وجود یا عدم آن احساسی به نتیجه رسیده ام لذا در اینجا نیز واردش نمیکنم و تنها به همان سه مورد اکتفا می کنم. ذات فکر در حقیقت مرتبط است به طور مستقیم با ادوات در اختیار آن و این ادوات را فکر مانند یک نجار که میز و صندلی خانه اش را می سازد به طور خودکار از اندیشه هایی که از منابع مختلف بدست می آورد می سازد.به عنوان مثال در کتابی می خوانیم که غرور محرک اراده است البته به نوعی و بسته به اندازه و شرایط فکری که تا آن لحظه به آن رسیده ایم این ابزار را ممکن است بسازیم که :من آدم با اراده ای هستم چون مغرورم در نتیجه غرور خوب است پس فخر فروشی من بلامانع است .لذا در تحلیل هر فکری به ابزار های اصلی آن فکر توجه وافی نمود و البته همین ابزار ها هستند که غریزه به طور ناخوداگاه آنها را از کارگاه اندیشه برداشته و استفاده می کند و اگر ابزار های درستی در اندیشه مان نداشته باشیم در موارد متعددی دچار اشتباه می شویم و چون نمی دانیم که آخر چرا اشتباه کرده ایم لذا خودمان را سرزنش میکنیم و دچار عذاب وجدان میگردیم و ناخوداگاه فی نفسه خودمان را سرزنش می کنیم و شروع به نشخوار لحظه های گذشته می کنیم تا ببینیم کجا را اشتباه کرده ایم و برای خلاصی از دست سرزنش خودمان بارها و بارها مانند یک تدوین گر گدشته را جرح و تعدیل می کنیم بلکه به نتیجه ای که دوست داشتیم اتفاق بیافتد به طور ذهنی برسیم اما می بینیم که با وجود این همه تقلا و تنش باز هم در موقعیت مشابه همان کار ها را تکرار می کنیم و بعد از یک عمر ممکن است به خودمان بگوئیم که من فلان اخلاق بد را هیچگاه نتوانستم اصلاح کنم گرچه راه حل را میدانستم و به یک دو جین آدم مثل خودم هم تا کنون توصیه کرده ام.اما چرا ؟ چرا نمیتوان را ه حل مناسب را پیاده کرد با وجود اینکه می دانیم که راه حل چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید از فکر شروع کنیم.آیا تا به حال به بار معنی که پشت کلمات خوابیده است توجه کرده اید؟ به عنوان مثال خوبی.آیا تا به حال به این توجه کرده اید که گفتن اینکه خوب بودن چه کار پسندیده ای است چقدر آسان است اما نفس اینکه به یک انسان صفت خوب تعلق بگیرد با چه دشواری هایی همراه است؟ اصولا کمتر کتاب یا شخصی را پیدا می کنید که تنها متخصص یک کلمه باشد .مثلا بگوئیم آقای فلانی متخصص ادب هستند یا فلانی متخصص راستگویی …البته در اسطوره از انسانهایی که به این مقام رسیده اند بسیار یاد شده است مانند عیسی که متخصص مهربانی بود یا یعقوب که متخصص صبر یا گاندی که متخصص آرامش و یقین ….اما هیچ کس تا به حال رساله ای در این زمینه تالیف نکرده است یا در هیچ دانشگاهی رشته ای به این مضامین تدریس نمی شود .چرا؟ آیا مگر همه ما انسانها دچار امراض روحی نیستیم و آیا نشنیده ایم آن داستان هایی را که در مورد انسانهای بدی صحبت میکنند که به ناگاه رو به سوی خوبی می آورند یا بلعکس و چه می شود که پیمانه اینان لبریز می شود و به ناگاه کاملا تغییر جهت می دهند؟چرا ما هیچگاه در تولید انسانی به یک صفت به طور اخص کلمه دست نداشته ایم و همیشه این مهم را به عهده طبیعت گذاشته ایم که خودش بکارد و خودش بدرود؟آیا تربیت به قول سعدی نا اهل را چون گردکان بر گنبد است و اصلا آیا تربیت یک انسان به عنوان مثال دروغگو فضیلت محسوب نمی شود؟البته این را از این لحاط می گویم که تخصص در زمینه جنبه های بد روان انسان به همان اندازه میتواند ما را در رسیدن به جنبه های مثبت آن یاری کند به عنوان نمونه همان داستان حلاج که بر پای دزدی که دار زده شده بود بوسه زد و یاران را در تحیر گذاشت و در پاسخ حیرت ایشان گفت :هرچه بود به کار خویش تمام بودیاران هم سخت بگریستند!.در اینجا حلاج به نوعی(البته می خواهد بگوید که آخر خط را هر که رفت خوش است!اما..)این ایده را مطرح می کند که در پرورش انسان خوبی و بدی نقش خود را دارند و چه خوب است که در هر زمینه ای استادی باشد تا بتواند انسانها را در پاسخ به پرسشهایشان یاری کند.آیا انسان امروز می تواند از یک ورزشکار راجع به لذات شوم مواد مخدر سوال کند و به پاسخ های تنها ناشی از مطالعه وی به دیده یقین بنگرد(البته منهای ورزشکنان دوپینگی!)…نه. وی نیاز دارد تا از یک علامه اعتیاد در این زمینه سوال کند و به پاسخهای برآمده از تجربه بنگرد.حسن دیگر اینست که همان کسی هم که به ورزش و تفکر نهفته در پشت تحرک می اندیشد با دیدن این شخص و احیانا سوالاتی ظن وی در امر ورزش و پشتکار و برنامه ریزی در مورد آن قوی تر خواهد شد(بنده مطلقا فکر نمی کنم که یک طالب ورزش با دیدن یک انسان معتاد دل از ورزش ببرد و وی را در آغوش تنگ خود بگیرد لذا همینجا پاسخ دوستان بدبین را دادم…جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و خبیث اگر بر فلک رود همچنان خسیس). قصدم از کشیدن بحث بدینجا شاید روشن باشد…به طور خلاصه منطورم اینست که تمام رفتار ما در پشت تفکر خوابیده است و این را من کشف!نکرده ام که هزاران سال پیش یونانیان و بعد کانت و دیگران به این موضوع دامن زدند و رساله خرد ناب و گفتار در روش راه بردن عقل و غیره را به رشته تحریر در آوردند که تمام بحث عقل است و مکانیزم آن و صحبتی از ارتباط فکر و غریزه کمتر به عمل آمده و یا شاید من کم می دانم که دومی قطعا محتمل تر است لذا برای اینکه به حقیقت دهن کجی! کرده باشم به صحبتم ادامه می دهم. اصولا تفکر به شکل انتزاعی عبارتست از یافتن ارتباط علت و معلول و پرسش و پاسخ و عمل و عکس العمل و دخیره آنها در سلول های خاکستری(که البته محل دقیق ذخیره هنوز هم مشخص نیست)و سپس دادن خروجی های مشخص به ازاء ورودی هایی که از راه پنج حس به مغز وارد شده اند که البته همه این خروجی ها ورودی ها از فیلتر منطق و یکسری فیلتر های ناخوداگاه(مثلا ما بعد از مدتی که در اتاق می نشینیم صدای تیک تاک ساعت را دیگر نمی شنویم مگر آنکه مجددا به آن توجه کنیم) عبور می کنند و من تقریبا در اکثر موارد زندگی معتقدم این غریزه است که مار ا بر مبنای ابزار های فکری که در طول دوران رشد ساخته ایم وادار به عکس العمل های آنی می کند و کمتر کسی پیدا می شود که تمام حرکات زندگیش را بعد از فکر کردن انجام داده باشد.البته قرار نیست جایگاه فکر یا اندیشه را به غریزه بدهیم بلکه می خواهیم اصطلاح جدیدی تعریف نمائیم به نام تفکر غریزی که البته با تفکر غیر ارادی از لحاظ محتوی متفاوت اما به آن نزدیک است.به عنوان مثال در اکثر انسانها(حد اقل ایرانیهای پر مشغله خودمان) در یک مکالمه دونفره طرفین خودشان را به عکس العمل های یکدیگر می سپرند و سعی می کنند جوابی متناسب با صحبت طرف مقابل بدهند اما برای دادن این پاسخ چقدر فرصت هست؟آیا می توان برای هر پاسخی پنج دقیقه طلب زمان نمود ؟ و همین اجبار سبک مکالمه(که البته در حالت عادی قابل تغییر نیست) باعث می شود که از دو نفرانسان یک از آنها در یک موقعیت حساس که آدرنالین خونش بالاست حرفهایی بزند که بعدا به شدت پشیمان شود و همزمان دوست مورد خطابش در آن زمینه و با همان استرس پاسخ های مناسب تری بدهد و طبعا شخص پشیمان با خودش حساب و کتاب کند که چرا نتوانست با وجود اینکه می دانست رفتار و پاسخ ظریف تر و مناسب تر چیست ؛موفق نشد عکس العمل صحیح و دلخواهش را نشان دهد.من البته معتقدم که شرایط بسیاری در این امر دخیلند از جمله احساسات طرفین نسبت به هم یا فضای گفتگو و یا وضعیت روحی و جسمی…اما معتقدم یک غریزه پرورش یافته می تواند در هر حالتی بهتر از یک غریزه رها عمل کند و دوست ما اگر غریزه اش را پرورش می داد شاید حتی میتوانست به جای سرزنش از پاسخ مناسبش داستانی بسازد و برای گوش دیگران بنوازد اما چرا بعضی وقت ها ما داستانی تعریف می کنیم که نصف آن حقیقت است و نصف آن سانسور و مثله شده که قسمت دوم آن حاوی کار درستی است که باید می کردیم به عنوان مثال: من به آقای ایکس میگویم که ببخشد ساعت چند است؟ و او که خصومتی پنهان دارد می گوید : فروشی نیست و میخندد و به حساب خودش کنایه ای زده و ما به ناگاه اختیار ازکف داده و با خنده ای گذر می کنیم اما درست چند لحظه بعد جناب سرزنش داد سخن می دهد که باید جوابش را می دادی یا مثلا نباید با اینکه اور ا می شناختی از او ساعت می پرسیدی و غیره و غیره و بالاخره صدا خاموش می شود و شما تصمیم هایی میگیرید اما چند ماه بعد در موقعیت مشابه نمی توانید عکس العمل مناسب انجام دهید.عده ای به آدمهایی مه همیشه عکس العمل مناسبی در جیب دارند ادمهای زرنگ یا تیز یا حاضر جواب یا پدر سوخته و یا…دهها اسم دیگر می گویند …اماآیا اینها از حضور استاد خاصی برخوردار بوده اند یا کلاس خاصی شرکت کرده اند…البته که همینطور بایستی بوده باشد و یاد آور شوم که دست روزگار و توانایی های شخصی یک فرد را نمی خواهم نادیده بگیرم ولی می خواهم بگویم که اگر آن آقای زرنگ در محضر استادی بوده پس بایستی همه همدوره ای هایش زرنگ و سریع العمل از آب در می آمده اند و می دانیم که در اکثر موارد اینطور نیست و چه بسا فردی در نزد تاجر بازاری 20 سال مشغول کار است و یک عدل پنبه خارج از عرف نمی تواند معامله کند.تمام اینها بر می گردد به موارد بسیار عدیده اما یک مورد در تمام انسانهایی که عکس العمل مناسب نشان میدهند در لایه های میانی رفتارشان مشترک است و آن اینست که آنها تفکر غریزی خوبی دارند و می توانند اندوخته های ذهنیشان را به سرعت با اتفاقات بیرون ربط دهند و بهترین گزینه را بیابند .حال فرض کنید بنده که تمام راه حل ها را می دانم و نخبه دهرم اما اکثر عکس العمل های غریزیم اشتباه است چگونه می توانم به این مطلوب نزدیک شوم و من هم تبدیل به انسانی بشوم که راه حل های درست را می داند و درست هم به کار می برد.

حسن کثیف

حسن که از سفر خارجه برگشت اولین کاری که کرد این بود که سوغاتی ها رو تقسیم کنه.یه سری چیزایی بود که مخصوص اورده بود برا قوم و قبیله.15 سالی بود که رفته بود.حالا که برگشته بود اول تو فرودگا خیلی متعجب شده بوذ.همه چی کنترل می شد و از 15 سال پیش فرقی نکرده بود.تاکسیا همون زرد بودن منتها قناس تر از پیکانا.راننده میگفت این سمنده منتها اینی که بشون دادن نه شیشه اتوماته نه صندلی اتوماتیک نه ضبط داره و نه هیچی و موتورشم زرتش غمصوره ...حسن فکر میکرد حالا باس بهتر باشه اما نبود.فرداش که رفت خونه داداشش دید که درینکینگایی براش آوردن بهتر از مسکو و مونده بود که اینا رو اونجام نمیتونس پیدا کنه.شوهر خواهرش لباش سیا بود و نمیخورد و شصتش خبر دار شده بود که مهدی پهلوون یه معتاده قهار شده.بچه های خواهرش که حالا بزرگ شده بودن اصلا نمیخندیدن و سگرمه های همه تو هم بود.شنید که یکی میگفت: عشق و حالشو کرده حالا اومده ما جمش کنیم.به رو خودش نیاورد.حتی سوغاتیاییم که آورده بود چش هیچکی رو نگرف.همه به نطرش مثه موجودات فضایی میومدن.حتی تو سیبریم همچین سرمایی رو ندیده بود.همه میخواستن به هم زهر بریزن.متلک میگفتن و ...حسن تاکسی خواس که بره هتل.تو را راننده تاکسی رو به حرف گرفت و فهمید که اون بابا خلبان بازنشسته ارتشه و از حرفایی کهه زد منقلب شد.فکر کرد شاید شانسش بد بوده که با آدمای ناجوری برخورد کرده اما تو سه چار روز بعدم چیز امیدوار کننده ای ندید.حسن تو فرودگاس.مردمو میبینه که چطور هر کدومشون تو سه چار تا شخصیت دارن زندگی میکنن و هیچکی خود خودش نیس.نصمیم گرفت بره و خودشو یه اجنبی بدونه.تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت برنگرده.و حسن رفت.

سکریفایس

دلم میخواد بدونم تا حالا هویجو با فرز پوست کندی؟تا حالا شده آب نمک بخوری تشنه بشی بعد روش آب بخوری؟تا حالا شده از چس خر عسل درست کنی؟(ببخشیدد!)تا حالا شده احساس یک سگ پا سوخته رو داشته باشی؟...اگه نشده پس کارمند نبودی.