پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

خط کشی

حسن کلا اهل دسته بندیه.حتی چیزایی که فکرشم نمیکنی عزیزم.یه دوره هایی بود که حسن فکر میکرد که باس بره بشیه لب بوم زنبور زردا رو هم  از لحاظ نوع باسن طبقه بندی کنه.نیشش زدن .نشد.مثلا انسون ها از نظر این عالم واجد شرایط به ذسته های زیر به خط میشن:

- آدمایی که نه میبینیشون نه میبیننت:این دسته آدما اصولا یه کم از سیب زمینی اونورترن اما به فلفل نزدیکتر یعنی که مثلا میری تو یه اداره یه مرد 50 ساله سبزه میبینی با ریشای نتراشیده و سیبیلای نوک تیز و شکم طبله.میگی ای بابا این گوسفندو حیوونکی ...اما بعد صاعقه میخوری میفهمی که یارو 4 تا ملک هزار متری داره معاون ادارس بچه هاش خارج پزشکن با شهردارم از یه مسواک استفاده می کنن.

- آدمایی که نه میبینیشون و هم میبیننت: این دسته آدما شامل خاله زنکه هایی میشن که مردنی و زردنبو هستن و کم حرف به حدی که تو حاضر نیستی پشم بدی دسشون بریسن اما بر عکس آی تو کوکتن و بعدها صاعقش میخوره بت که همینا بودن که زیرابتو میزدن!

-آدمایی که هم میبینیشون و آی نمیبیننت: اینا از جمله اشخاصی هستن که تو هی زور میزنی خودتو مثه اون قورباغه که میخواست قد گاوه بشه باد میکنی و آخرشم میترکی و میشه بشون گفت مثلا یارو ملاکه یا یارو رئیسه یا یارو خداهه که عمرا نمیبیننت و تو حالا هی دهنک بزن تا ریقت در بیاد !

- آدمایی که میبینیشون و میبیننت: تابلووه دیگه

یونیورسال پرسش

چیک چیک چیک....صدا صدای خوردن قطرات آب است که به فرق سر جد بزرگ حسن میخورد.ازیرا که جد تقی با او ساز مخالف زده و حسب بستن پاپوشی گل گردن او وی را به محبس دخول کرده.جد حسن دیوانه شده.میگویند برگ خشک میجویده.گویا توی زندان گاو او را که مش حسن بوده جلویش سر میبرند و گویان که: دست بر میداری یا سر خودتم ببریم؟ و جد حسن: ماااااااااااا  مااااااااااااا...و خنده مستنتقان زندان به او که ما و شما نداره اول شما!....گذشت ...پدر بزرگ حسن به انتقام پدر بزرگ تقی را چپه کرد و همون داستان....میگفتند پدر بزرگ تقی میگفته :میوووووووووووو میوووووووووووووو و گزمه گان به خنده که نمیوووو......حرف همون موقع رو که مردم میزدن که خاک بر سر جد تقی الان برا پدر بزرگ حسن میگن....باز حالا حسن میخواد تقی رو بگیره بندازه تو محبس و الی نهایه....کی تموم میشه این سیر تسلسل احمقانه بی هدف بنگ بنگ!؟

چالش

حسن در حال جیشیدن است به روزگاری که حتی نمیتواند فردایش را برنامه ریزی کند.به اینی می جیشد که روی کاغذ نوشته: هدف بلند مدت یعنی برنامه ریزی بلند مدت برای اهداف کوتاه مدت.اما یه هو میبیند عکس شهیدی روی دیوار کشیده شده 30 متر در 20 متر و توی دکه جلوی همان عکس روزنامه ای می فروشد که نوشته:مختلص محترم جیشیده به مایه و در رفته به کانادا درای.حسن گیج و منگ می پرسد: آه  آه ...کس نداند که در این بحر عمیق....سنگریزه قدر دارد یا عقیق؟...و حسن فیلم نجات سرباز وطیفه رایان را می بیند و شبیه سازی میکند.تنها یک شباهت بیشتر نیست:بنگ بنگ!

* مردشور برنامه های تلوزیونی همه هموطنان اونور آب رو ببرن با اون بیخیالیشون و قرصای کمر و زیرکمر و نصایح ننه قمر و برنامه های زالو وار خون مک و لبخندهای زشت براق!
*بی نصیب نمونن آمریکاییها با اون لهجه ونگ ونگشون و روسا با اون قیافه های نجسشون و چینی ها با اون ترکیب منحوسشون و اروپایی ها با اون فلان نشستشون و عربا با اون ریخت و قیافه بوگندوشون.
*آقا دارم بالا میارم لطفا کسی نگا نکنه اگه حالش بد میشه!

حسن و لوبیای بی خاصیت

دره رو رفت بالا.کسی نترسوندش.گفته بودن این دونه لوبیا رو اگه بکاره رو کوه یه درختی سبز میشه که میتونه ازش سه سوت بره بالا و بعدشم اوپس!.از دره بالا میرفت.وسط راهش چند تا کلاسم رفت.بعدا فهمید که اون آقا گاوه که حسن فروخت که لوبیا رو بخره ارزشش از اساتید اون کلاسا بیشتر بوده.مغزش حلوا بوده جلو این چلغوزان.حسن عصبانی به تاخت بالا رفت.نسیم میوزید.در راه دهقانی دید با کفشهایی تمیز و جیبهایی چاق و رانها و شکم فربه.با خودش گفت چرا بالا نمیرود این ابله.مگر لوبیا ندارد.و حسن خودش ابله بود.حسن دره را سپری میکرد و به سرعت افزود.در راه کودکی دید 70 ساله و اندی وی را همی گفت:ای حسن قبل از آنکه لوبیایت را بکاری بایستی تست بزنی آنهم 240 عدد.حسن پایه.خندان.200 کیلومتر بعدی چیزی نبود جز سربالایی خفن و بوی عفن که حسن می تحملید حسب کاشت لوبیا.تست داد.ناگاه طبق برگه ای که دستش بود به صد راهیی رسید که نگهبانی داشت بی رحم و خشن.فریاد زد.کارتت؟!.حسن نشان داد و به جاده کامپیوتر گام نهاد.راه سنگلاخ.حسن بعد از چهار قدم  به قله رفت .قله ای که گفتند قله اوست و مال حسن نبود.قلبش زر میزد.لوبیا کاشته شد.درخت در آمد .حسن بالا رفت.5 سال.الان دارد از روی یک شاخه خیس و بی برگ مینویسد.منظره؟برهوت و شنید که دزدی مرغ تخم طلا به دست بی رنج و تعب در حال پایین رفتن است.کجا میرفت؟ حسن به صدای شکستن شاخه زیر پا مشغول صدا چیزی شبیه ترق تروق یا بنگ بنگ!

lمگه حسن چی میخواد؟

یه اتاق تو یه ظهر گرم تابستون تو یه باغ سیب که از دم درش تا اون خونه یه جاده دو ور سر سبزه ماشین رووه و تو اون خونه ساعت یازده و نیم و یک پیانو هست با یه نوازنده که میتونه تو دستگاه اصفهان بزنه و شجریانم بخونه که ...خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز....کز این شکار فراوان به دام ما افتد....مگه حسن چی میخواد؟..یه همسایه که وقتی آش میپزه یه کاسم بیاره در خونه و بده به بچش و اونم بیاره تو آشپزخونه و بعدش برن تو کوچه بازی و حسن نترسه که شهر پر بچه بازه!...مگه حسن چی میخواد؟...یه پس انداز بی غم دو سه میلیونی که وقتی دندونش خراب شد بره بر داره بده درسش کنن بی دغدغه...مگه حسن چی میخواد؟...هفته ای سه روز تعطیلی که بتونه اسمشو بزاره تعطیلات آخر هفته و بزنه با فامیلی که اونام یه سری توصیفاتی دارن به کوه و دشت و ماهیی بگیره و آسمون شبی ببینه...مگه حسن چی میخواد؟یه گلخونه تو حیاطش که بتونه گلایی که دوس داره پرورش بده و بوی خزه نم خورده رو بده تو ریه هاش و پنجره بخار گرفتشو دس بکشه....مگه حسن چی می خواد...یه رخت خواب نرم تو یه اتاق جا دار که مال خونه خودشه و توش چند تا کتابخونه داره و شبا بوی کاغد کاهی بزنه تو دماغش و بخوابه و مجبور نباشه 6 پاشه بره سر کار به جاش 9 بره...مگه حسن چی میخواد؟...یه عالمه بادکنک آرزو تو دسسش که روزگار هی با سوزن زمان نزنه بترکونشون بنگ بنگ!