حسن کلا اهل دسته بندیه.حتی چیزایی که فکرشم نمیکنی عزیزم.یه دوره هایی بود که حسن فکر میکرد که باس بره بشیه لب بوم زنبور زردا رو هم از لحاظ نوع باسن طبقه بندی کنه.نیشش زدن .نشد.مثلا انسون ها از نظر این عالم واجد شرایط به ذسته های زیر به خط میشن:
- آدمایی که نه میبینیشون نه میبیننت:این دسته آدما اصولا یه کم از سیب زمینی اونورترن اما به فلفل نزدیکتر یعنی که مثلا میری تو یه اداره یه مرد 50 ساله سبزه میبینی با ریشای نتراشیده و سیبیلای نوک تیز و شکم طبله.میگی ای بابا این گوسفندو حیوونکی ...اما بعد صاعقه میخوری میفهمی که یارو 4 تا ملک هزار متری داره معاون ادارس بچه هاش خارج پزشکن با شهردارم از یه مسواک استفاده می کنن.
- آدمایی که نه میبینیشون و هم میبیننت: این دسته آدما شامل خاله زنکه هایی میشن که مردنی و زردنبو هستن و کم حرف به حدی که تو حاضر نیستی پشم بدی دسشون بریسن اما بر عکس آی تو کوکتن و بعدها صاعقش میخوره بت که همینا بودن که زیرابتو میزدن!
-آدمایی که هم میبینیشون و آی نمیبیننت: اینا از جمله اشخاصی هستن که تو هی زور میزنی خودتو مثه اون قورباغه که میخواست قد گاوه بشه باد میکنی و آخرشم میترکی و میشه بشون گفت مثلا یارو ملاکه یا یارو رئیسه یا یارو خداهه که عمرا نمیبیننت و تو حالا هی دهنک بزن تا ریقت در بیاد !
- آدمایی که میبینیشون و میبیننت: تابلووه دیگه
یه اتاق تو یه ظهر گرم تابستون تو یه باغ سیب که از دم درش تا اون خونه یه جاده دو ور سر سبزه ماشین رووه و تو اون خونه ساعت یازده و نیم و یک پیانو هست با یه نوازنده که میتونه تو دستگاه اصفهان بزنه و شجریانم بخونه که ...خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز....کز این شکار فراوان به دام ما افتد....مگه حسن چی میخواد؟..یه همسایه که وقتی آش میپزه یه کاسم بیاره در خونه و بده به بچش و اونم بیاره تو آشپزخونه و بعدش برن تو کوچه بازی و حسن نترسه که شهر پر بچه بازه!...مگه حسن چی میخواد؟...یه پس انداز بی غم دو سه میلیونی که وقتی دندونش خراب شد بره بر داره بده درسش کنن بی دغدغه...مگه حسن چی میخواد؟...هفته ای سه روز تعطیلی که بتونه اسمشو بزاره تعطیلات آخر هفته و بزنه با فامیلی که اونام یه سری توصیفاتی دارن به کوه و دشت و ماهیی بگیره و آسمون شبی ببینه...مگه حسن چی میخواد؟یه گلخونه تو حیاطش که بتونه گلایی که دوس داره پرورش بده و بوی خزه نم خورده رو بده تو ریه هاش و پنجره بخار گرفتشو دس بکشه....مگه حسن چی می خواد...یه رخت خواب نرم تو یه اتاق جا دار که مال خونه خودشه و توش چند تا کتابخونه داره و شبا بوی کاغد کاهی بزنه تو دماغش و بخوابه و مجبور نباشه 6 پاشه بره سر کار به جاش 9 بره...مگه حسن چی میخواد؟...یه عالمه بادکنک آرزو تو دسسش که روزگار هی با سوزن زمان نزنه بترکونشون بنگ بنگ!