روزی به دیار بلخ متعبد بودمی مولع زهد و پرهیز تا ناگاه مردی با لباسی فاخر چون دیوانه ای از در به درآمد و در من پیچید .وی را بر جای نشاندم و گفتم چگونه است که تو را اینچنین یافتم.لختی بیاندیشید و گفت:سالها در درون چیز دیگری پروردم و در برون کار دیگری کردم.لیک امروز طاقتم به سر آمد و این هر دو یکی کردم.
عاقبت از وسط دو نیم شود جسم من در کشاکش بد و خوب
من همی میروم به سوی شمال روح من می رود به سوی جنوب
عابدی دیدم خسته بر گوشه ای نشسته تسبیح پاره و دلق واژگون.وی را گفتم چگونه است که عمری بر سر محب گذاشتی و همچنان پریشان.گفت: هر چه توانستم از عمر هیزم کردم و بر زیر دیگدان طلب نهادم آبی گرم نگردید و فی الحال به آنچه مانده می نگرم و اندیشه در سودای خام و کبوتر زمان بر بام.
ابلهی همچو اشتری به چرا نان خورش میل میکند شب و روز
زندگی را کند به هر انحاء عیش از نوبها ر تا به تموز
وین دگر عاقلی به دیوسی همچو مرغی اسیر بر لب یوز
شبی با یاران یکدل اتفاق مبیت افتاد.موضعی سبز و خرم که نور ماه فرش سیمگون گسترده و هر گیاه به لونی با وزش نسیم به رقص اندر آمده ، یاران را گفتم چگونه است که قلب در سینه همی تپد ولی احساس از ماهیت ضربات آگاه نه.جواب آمد که :چه خواهی از این بهتر که حکما گفته اند آنچه مغز وجان آدمی تباه کند نه تیر تتار آزموده ،که تکرار بیهوده.
روز و شب را همی به هم دوزم همچو شمعی به سوز میسوزم
سامره برد نفع خویش و هنوز سالها هی هوا خورم همی گوزم
والا اگر تکرار لحضات شیرین باشه همیشه شیرینه
ولی کلا با شما موافقم
جالب بود . مخصوصا حکایت آخر
عالی بود
درود ...
راست است که در این غریب زمانه بنی آدم نقاب بر خویش بدوخته وپی درپی خود ودیگری را می فریبند ...
حال هرچه حکایت خواهی تو بگوی اما زهی خیال باطل آنچه نمی بایست می شد شده ست وکل یوم بوی تزویر به مشام همی رسد ...
جام دلت پرباشد از انگبین شادی یار غار من ...
ای حکایت نویس.
این تکرار بیهوده را پسندیدم.:)