حسن که از سفر خارجه برگشت اولین کاری که کرد این بود که سوغاتی ها رو تقسیم کنه.یه سری چیزایی بود که مخصوص اورده بود برا قوم و قبیله.15 سالی بود که رفته بود.حالا که برگشته بود اول تو فرودگا خیلی متعجب شده بوذ.همه چی کنترل می شد و از 15 سال پیش فرقی نکرده بود.تاکسیا همون زرد بودن منتها قناس تر از پیکانا.راننده میگفت این سمنده منتها اینی که بشون دادن نه شیشه اتوماته نه صندلی اتوماتیک نه ضبط داره و نه هیچی و موتورشم زرتش غمصوره ...حسن فکر میکرد حالا باس بهتر باشه اما نبود.فرداش که رفت خونه داداشش دید که درینکینگایی براش آوردن بهتر از مسکو و مونده بود که اینا رو اونجام نمیتونس پیدا کنه.شوهر خواهرش لباش سیا بود و نمیخورد و شصتش خبر دار شده بود که مهدی پهلوون یه معتاده قهار شده.بچه های خواهرش که حالا بزرگ شده بودن اصلا نمیخندیدن و سگرمه های همه تو هم بود.شنید که یکی میگفت: عشق و حالشو کرده حالا اومده ما جمش کنیم.به رو خودش نیاورد.حتی سوغاتیاییم که آورده بود چش هیچکی رو نگرف.همه به نطرش مثه موجودات فضایی میومدن.حتی تو سیبریم همچین سرمایی رو ندیده بود.همه میخواستن به هم زهر بریزن.متلک میگفتن و ...حسن تاکسی خواس که بره هتل.تو را راننده تاکسی رو به حرف گرفت و فهمید که اون بابا خلبان بازنشسته ارتشه و از حرفایی کهه زد منقلب شد.فکر کرد شاید شانسش بد بوده که با آدمای ناجوری برخورد کرده اما تو سه چار روز بعدم چیز امیدوار کننده ای ندید.حسن تو فرودگاس.مردمو میبینه که چطور هر کدومشون تو سه چار تا شخصیت دارن زندگی میکنن و هیچکی خود خودش نیس.نصمیم گرفت بره و خودشو یه اجنبی بدونه.تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت برنگرده.و حسن رفت.
حال دل ما بود...
مام
حالا از خارجه برامون ایمیل میزنه و داستانشو ادامه میده حسن اجنبی؟
کلا همه س حسنا عجیب غریب هستن
از یک کنار
حسه حسن رو فقط اونائی که مدتی بیرون از ایران بودن فقط میفهمن
حسن اونجا تو تنهائی خودش با یاد اقوام زندگی میکنه و اقوامش اینجا همه رو تنها رها میکنن و دو دستی خودشون رو مچسبن
ایول حسن که
سخن از دل ما گفتی
ایول به دلت ساقی
آره به خدا
من یه جوری تو ایران بهم سخت گذشت که دیگه حالا حالا ها دوست ندارم برگردم حسن رو با همه وجودم درک می کنم