پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

یا مولا

روزی در جامه بعلبک به کنار دجله رسیدم شیخ ممدسن ممقانی را دیدم شوریده و از دنیا غافل.گفتم:یا شیخ چگونه است که دوش تو را در خواب دیدم اطلس پوشیده و رخام بر کنار و بتان در آواز.تعبیر آن چگونه باشد.لختی بیاندیشید و گفت:به تو ربطی نداره میمون اینجام ادم آرامش نداره.دهه!.

همه شب تا سحر چنین گویم             ای خدا من کجا تو را جویم

صبح در خواب نوشین بامداد رحیل      گویدم :ای سمج،شبت گویم