پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

صف قانقاریا...

به مادرم میگم کلیدای در رو با ریموتش و کلید زنجیر و غذای سگ بزاره رو تاقچه که من صبح میخوام زودتر برم یعنی ساعت ۴.صدای کلاغا میاد که من از خواب پامیشم.سرمو میزارم روی فرش و چاردست و پا میرم جلو آخه باس موهام خوب بشکنه که حسابی بیریخت باشم.بعدش میرم شلوارمو که گذاشتم زیر دشکم تا چروک بشه میپوشمو از شیر آب یه لیوان آب گرم میریزم تو حلقم.ریموت دزدگیر خونه رو میزنم و میرم دم در.این یه در ۲ تنیه  م(س)لحه که فقط از یه طرف باز میشه.غذا رو میزارم جلوی سگ و ا(س)پریفلفلمو از رو جاکفشی برمیدارمو کلا کاسکتمم میزارم.روش نوشتم عقاب.چه خریم.پاک نمیشه .تو کوچم.همه جا مثل روز روشنه.جدیدا ش-هرداری بغل هر دوربین مداربسته یه نور افکن نصب کرده.برج دیدبانی سر کوچه هم از این دور پیداس.گویا بابا امشب سه چار نفری رو با تیر زده چون آ(ژ)یر بالا سرش هنوز روشنه.با همون کنترل در خونه در ماشینو باز میکنم . میشینم.یه صدای زنونس که میگه امروز سه شنبه چهار خرداد ۱۳۴۱ ساعت چهار و پانزده.درب هارا قفل نمائید.عصل(ح)ه را چک کنید.ماشینو روشن میکنم.هنوز چن قدم نرفتم که میبینم همسایهمون دیشب دست گل به آب داده و وقتی که میخواسته بیاد دم در آشغالاشو بزاره سرشو بیخ تا بیخ ب(ر)یدن و افتاده جلو در از تو خونشم دود غلیضی میزنه بیرون.یعنی خونوادشم کشتن؟.اهمیتی نمیدم.این خونه اصلا نفرین شده بود.میپیچم به چپ.عیسط باز(رسی) نگهم میداره و اسکن میشم.از نور قرمزش خوشم میاد.سوپری محل اونور این جریان با شاط(گ-ان) واستاده و منتظره که شیر بیاد برا توزیع.مردم همه رفتن لای هم .هیچکی جیک نمیزنه.کوچکترین حرکتی باعث یه دعوای حسابی میشه که حداقل دو نفرزخمی میشن.همه نفری یه سیگار دسشونه .ازشون ردمیشم..با چشای سرخ به من نگا میکنن و یکیشون یه چیزیم پرت میکنه میزنه به شیشه عقب که نمیفهمم چیه.روی دیوار همه خونه ها نرده های بلند و تیز آهنیه و لاشونم جدیدا مد شده صیمخاردار میکشن که میگن خوشگل تر میشه.من که نمیفهمم.بازم میپیچم به چپ.اینجا محل کارمه.من مسئول بخش طلاق در نیم ساعتم.معمولا صبحا یه عده زن و مرد میان اینجا ازدواج میکنن و میرن و اتاق یه بچه میکارن و بعد میان پیش من طلاقشون بدم آخه برا هر بچه پونصد میلیون تومن میدن که خودش میشه یه ماشین زامبالاراید(یه ماشین آفریقاییه).کارم بدک نیست.آخ پشتم.بد جور میسوزه.فک کنم .......صدایی نمیاد!

هر شنبه ...

بد تر از اینم میشه که امروزت هیچ معلوم نیس ک به فردات ربط داشته باشه و همش رو یه مسیر صاف بری نه سراشیبی نه سر بالایی و ببینی که همه هم همینطورن و نگرانی از آینده رفته تو خون همه.میخوان جمع کنن خرج میشه.میخوان خرج کنن گرون میشه.امروز که از خواب بلن میشم میبینم که تختم همون تخته اتاق همون اتاقه میز همون میزه بیرون همون بیرونه ماشین همون ماشینه قیافه ها همون قیافه هاس من همون منم  و یادم میاد که روز های قبل هم همینطور بودن و انگار هیچ چیز عوض نشده .نتیجه میگیرم که هر روز شنبس تا وقتی که یه تغییر درست تو زندگی رخ بده و بعدش میریم تو یکشنبه!

چرا...

چه چیزایی یه ایرانی رو تو خیابون میخکوب میکنه؟.

1- یه زن موتور سوار.

2- یه سیاه پوست تو خیابون.

3- یه زن که سیگار بکشه.

4- یه لامبورگینی گالاردو.

5- یه مرد روانی موتور سوار که زنش پشتش نشسته و داره با کف پاش میزنه به ساق پای زنش و بلند بلند تو خیابون میگه:خفه شو خفه شو خفه شو!.

6- دیدن صحنه های استحجان از تلوزیرون سر چهار راه.

7- دو تا جوون که با ماشین موازی یه خانومی که تو پیاده رو. میره میرن! و یه ماشین میشه سه تا.

8-یه زن که لباس ورزشی پوشیده و داره میدوه.

9-یه زن زیبا.

10-تصادف یه موتور با یه کامیون

11...الی النهایه...

اگر شانس داشتم کارخونه آدامس داشتم!

کلیدای خونه همسایه روبرویی دستمونه.شبا میریم سر میزنیم.یه شب من میبینم گویا نور اتاقای ته حالشون دیده میشه.به بابا گزارش عرض میکنم.بابا مسلح به قفل فرمون به همراه منو داداش به محل واقعه میرود.قبل از ورود دو مرتبه قفل فرمون را روی سر من  و برادرم امتحان می کند.برادرم بیهوش است و دهنک میزند.جلو میرویم.پدر برای احتیاط صدای هویج در میاورد نکند گربه باشد و فرار کند.گربه نیست.جلوتر میرویم.در ورودی قفل نیست و بابا جان آنرا قفل میکند.میگویم پدر جان پس چگونه به تو برویم.پدر مرا بغل میکند و میبوسد.در را باز میکند و دست مرا لای در گذاشته دو سه بار در را محکم میبندد.میگوید:فضولی نکنی دیگه!.جلو تر میرویم صدای ناله میاید.پدرم بعدا میگوید شغال توی خونه همسایه رفته استه بود.من میپذیرم.چون بعد از شنیدن صدا پدرم فوری مرا بغل زده و زیر آب حوض مخفی کرده بود.مادرم میگوید برای همین سبزه ام.سالها گذشته.پسر همسایه را میبینم که همیشه چپ چپ به ما نگاه میکند و جواب سلام ما را تا کنون نداده است...معمایی است!

آن یکی خر داشت پالانش نبود..یافت پالان گرگ خر را در ربود

-اول بگم که منظور از بین بالا اینه که تا ما رفتیم سر کار و مستقل شدیم کلا درگیری فکریمون صد برابر شد-


بعد از ظهر میرم شرکت داداشم.طبقه سومه یه آپارتمان شیک بالا شهر.تنهاس.احوالی میپرسم.میگم فیلم پرینس آو! پرشیا رو دیدی؟دارم.میگه بزار ببینیم.میره چایی میزاره .میبینیم.بد نبود .با هم خلوتی کردیم و فیلم دیدیم.ساعت ۹ شبه. آق داداش کوچیکه خستس و میره خونه.ساعت ده شبه.منم میخوام برم خونه.کتری هنوز روشنه.کامپیوتر روشنه.لپ تاپم روشنه.با زیر پوش رکابی آشغالا رو  میبرم بیرون.تا یه ساعت دیگه در پاساژ توسط سرایدار بسته میشه.پنجره های شرکت بازه.من نزدیک محل شوت زباله ام.درررررق!.در بسته میشه.وایی خدا من کلید دارم نای نای.کلید میندازم تو قفل.نمیچرخه.میفهمم که کلید های خان داداش رو قفل اونور در مونده و  خودشم بهم زنگ زده بود که کلیدام رو دره ور دار بیار.اینه که یه هو عرق میکنم.قلبم میریزه پایین.با این سر و وضع برم پیش سرایدار؟گاز و نوت و کامپو چه کار کنم.چرا جورابامو در آوردم؟.مغزم هنگ کرده.یه هو تصمیم میگیرم درو بشکنم!...یعنی اگه مغز صد تا خر رو با هم پارالل کنن بعیده که همچین کاری بکنن.بعدا میفهمم.تنه های محکم من به در حاوی صداهای زلزله های ۹ ریشتری است.چوب روی قفل در با هر ضربه عین حلوا ارده میریزه و دهن باز میکنه.در باز میشه.میرم سراغ موبایل.به خودم فحش میدم.شماره داداشمو میگیرم.بش جریانو میگم.هنگ دابل میکنه.من موندم که به صاب ملک چی بگیم؟.در پونصد هزارتومنی ترکیده!..حالم بده.داداشم میگه خب اب         له   صب میکردی قفل ساز میاوردیم.و من تازه میفهمم که قفل سازی هم وجود داره!و یه چشم به عکس پریشونم تو شیشه پنجرس و یه چشم به در متلاشی و قفلی که عین زبون گوسفند مرده افتاده بیرون.داستانی بود بعدش که در درست شد و هفتاد تومن خرج رو دستم گذاشت.اما بازم من آدم نمیشم و حواس پرتم! حواس پرت.

توازن

خیلی جالبه نه که روح ممکنه ۲۴ سالش باشه اما جسم ۴۰ ساله...روح ممکنه زن باشه اما جسم مرد و برعکس...روح ممکنه مریض باشه اما جسم ورزشکار...میتونی توازن این دوتا رو حفظ کنی که با هم برن جلو...یا نمیتونی...من نمیتونم...برا خودشونن لامصبا .

بدن و بد دهنی هاش

تازهگیا بدنمو بهتر شناختم.اینو که میگم نه اینکه قبلا تعطیل بوده این شناخت.امام عادتاشو دارم در میارم: مثلا ن سینوسیم مثه منحنی سینوسی و هی میرم بالا هی میام پایین و حال خوب و بدم سیکل وار تغییر میکنه اما بده بیشتره.میگن افسردگیه اما من عجیبه برام که اصلا پکر نیستم فقط بعضی روزا حس هیچی رو ندارم.الان دقیقا میدونم که اگه امروز فلان حالم ادامش چیه...یه چیز دیگه که فهمیدم راجع به ترش کردنمه.چشمم که به یه غذا میوفته میفهمم که اینو اگه بخورم ترش میکنم یا نه؟....یا راجع به سردرد ٬قشنگ میفهمم که این سردردی که مثلا الان دارم از چه نوعه بروفنیه؟ یا استامینوفنیه؟ یا دوشیه؟ یا خوابیه ..یا...با همه این احوال خبری ندارم از اینکه کی میخوام عصبانی بشم.یه هو پیش میاد.اینو نتونستم تا الان حلش کنم!..فکر میکنم این بدن ما هنوز خیلی داستانا داره و اینو موقعی فهمیدم که دیگه نه میتونستم براد پیت بشم و نه تختی...

تخم لق

چی فکر میکردیم.چی شدیم!

سبزی پلو..

سال چهارم دبیرستان تموم شد و من آدمی بودم که ازخوشحالی نمیدونستم که سربازی چیه؟ ۲- کار چیه؟ ۳- زن!!علی الخصوص چیه؟! ۴ - همکار مادر فلان و برعکسش چیه؟...و قص علی هذا.



تلفن خونه زنگ میخوره و دوستی از اراذل فشن میفرماید که:ای فلانی.ای تپه شانس.ای الاغ ثم طلا.ای گاریبالدی بی سرنیزه.بلند کن اون تن لشتو بیا سر کوچه روزنامه کنکور داره میاد.

سخن از فراخنای گلو آمد که:زپلشک جانا.من همی کنکور را به روی بیضتین اسب رستم دایورت نموده ام و مرا امیدی نیست معهذا هم اکنون روانه خواهم شد.لختی بدرنگ !

اکنون در سر کوچه غلغله ای است.سیگار ها در دست بعضی فر میخورد و بعضی خانمها در چنین لحظه حساس بیشتر در حال اسکن اعذاب تا حرص نتیجه!

روزنامه رسید.من بیخیال هستم.من احمقم.نتیجه ها خارق العاده است.دوست خر خووانم لیسانس کشاورزی! با معدل ریاضی ۱۹  و من لیسانس برق و قدرت با معدل ریاضی ۱۴ ! .


سالها گذشته و من به فکر اینم که زحمت کشیدن چقدر موثر است!

ما رو زدن...

 ۲۰سال پیش....

روز اول عیده.قراره ساعت ۹ صب سال تحویل شه.نور آفتاب پاشیده رو قالی و از لاش ذره های غبار عین هبابای نوشابه بالا میرن.پامو میکشم رو سردی رختخواب و دلم نمیخواد که پاشم اصلا من از همون بچگی دلم نمیخواس پاشم.هفته پیش مدرسه که تعطیل شد رزو آخرشو میگم٬نشستم به انتظار اینکه کی زنگ آخر میخوره؟.نفر بغل دستیم با پاش میزنه به پشت نفر جلویی و تندی پاشو میکشه٬نفر جلویی آنگاه کفش ایشان را در یک ضربه گرفته ٬و از آن خود می نماید٬ و در جواب التماس درخواست نفر کناری بنده ٬کفش را به صورت هلالی پرت می کند روی میز ما و کفش درست جلوی من میاد پایین.معلم همون موقع بر میگرده و میبینه که یه پسر کچل نیمه درسخون تو ردیف ۴ یه کفش جلوشه.میادسمت ما .من سریع پامو از میز میذارم بیرون که یعنی کفش من نیست.معلم کوتوله از چهره نفر کناری من میفهمه که اونه و نمیفهمه که کفش بابا جلوی من چه غلطی میکنه.میخواد که اونو بزنه .خم میشه رو من ولی نفر کناری خودشو جمع میکنه و دستای نحس و سنگین معلم بش نمیرسه.ناچار منو میزنه.من جیک نمیزنم مثه همیشه و گم میشه میره پای تخته.زنگ میخوره.

واقعا حال بلند شدن نیس.ولی به زور بلن میشم و مراسم دستشویی مسواک صبحانه.هنوز گاز کشی نشده و هوا یه نمه سرده.بابا میگه :پاشو برو همون ده لیتری رو از تو حیاط نفت کن بیار بریز تو بخاری داره نفتش تموم میشه به پت پت افتاده.دم عید.نفت.ای خدا .کج و کوله با ده لیتری میرم سمت در هال.بابام میگه زود باش لفتش نده.من.سرما.ده لیتری.میخوام برگردم بگم نمیرم که با چرخش من ده لیتری با کف محکمش میخوره تو شیشه و شللق.باد سرد میاد تو خونه.سال تحویل شده.بابام داره موقتا پلاستیک میچسبونه رو شیشه.من کتک خوردم و جیک نمیزنم.مثه همیشه.

وقتی که اینجوریم به خاطر اینه که ما رو زدن..تو به دل نگیر!