پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

یه کی..

اینجا باس یه یادداشت میذاشتم که یادم نره : کشف کردم که پنج لامپ به یه باتری یا یه لامپ به پنج باتری...زندگی این است.

آفتاب ندیده

و از سایر مصادیق پیش بینی شده برای افسردگی ایرونی جماعت یکیشم اینکه خونه های ما همه شمالی جنوبین برعکس مسیر آفتاب و برعکس خونه های اونور آب که شرقی غربین!

عبادت میکنم...

یکی از چیزایی که آدمو میبره بهشت و اندازه هفتاد سال عبادت بعلاوه آبمیوه ست همین بلن شدن صبح شنبه ساعت ۶:۳۰ در هوای ابری و تاریک و رفتن به محل کار...هه.

والیوم صد بعلاوه اینتنسیتی روح

از نصیحت اصلا حال نمیکنم اما نحوی کلاس میذاش برا کشتی بان و بش گفته بود چون نحو نمیدونه نصف عمرش بر فناس و وقتی کشتی داش تو دریا قرق میشد کشتی بان به نحوی گفت اگه شنا بلد نیستی کل عمرت بر فناس.زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح رو بخون و مثه من چندین بار.شنا یادت میده تو این دریای مشوش روزگار.شایدم لذت بی حدی بردی و باورت نشه.

شانس تخمی تخمی

 یه قطره بارون از رو اقیانوس اطلس بلند میشه و سر از دوش حموم ما در میاره.عجیب همه چی شانسیه ...به قول استادی: پیشرفت تو زندگی به تلاش نیست به عنایته!



*

یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.

چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.

دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!
Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟
Bill جواب می ده: رفت خونه تو پیش زنت !!!

مرگ و پند

سال اول دانشگاهم و هنوز نفهمیدم که بالاخره هدف از دانشگاه چیه.یه هو افتادم توش.از دبیرستان با اون همه آرزو برا فرار از درس افتادم تو دانشگاهیی که حالا برا خدمت به کشورم باس به ازا انرژی و وقت و عمر جوانی پول بدم و ببینم آقای هالیدی ۳۰ سال قبل من به چی رسیده.نمیفهمم که میو و لاندا چه ربطی به کامپیوتر داره.نمیره تو کتم.برا همینم فکرم جای دیگس.احساس مجبوری دارم.دلم میخواد از سر لجبازی از زیرش در رم.میرم.یه دوست پیدا کردم.خونوادش شدید مذهبی.خودش برعکس.البته فقط نیهلیسته و بی آزار.اهل سیگار وینستون قرمزه و بس.کم حرف مثه سنگ قبر.طرح رفاقت ریختیم.تابستون شده.بی کاریه.تصمیم میگیریم برا اولین بار بریم با اتوبوس شمال.پس اندازی دارم .بر میدارم با یه ساک مسواک و حوله و شورت و زیرپیرنی و شلوار و ادکلن و ژل و سایر.ساعت ده شب ترمینالیم.خوشحالم که برا اولین بار با یه دوست سفر میرم.تو کتابا خوندم که رفیقو تو سفر باس شناخت و خوشحال ترم که فرصت لذت و آزمون پیش اومده.تو راه از سفتی صندلی های اتوبوس پام خواب رفته.به اطرافن نگاه میکنم که جاده تاریکه و کوفت نداره.تا جنگل مونده.هوا روشنی میرسیم بابلسر.تاکسی میگیریم میریم پلاژ بگیریم.صاحب پلاژ یه باباییه به اسم علی آقا .داره ژیانشو تمیز میکنه که ما میرسیم.مشهدیه:سلام.اتاق مخین.میگیریم.اتاق فقط موکت شده و درد توش پیدا نمیشه.بوی عجیبی میده.انگار لوش و لجن توش انبار میکردن.تصمیم میگیریم بریم لب دریا.اولین باره که تنها میام و آفتاب شدیدی هم میزنه.بر که میگردیم تصمیم میگیریم بریم تو آب و لباسامونو بر میداریم.مایو .میریم تو محدوده مثلا حفاظت شده و میزنیم به آب.هیکل ملت دیدنیه.پر پشم و شکم پهن و سینه های افتاده که مثه دو تا چشم میمون به آدم زل میزنن.میریم جلو تر .آب تا سینم رسیده و خنکه .تیرس.تش دیده نمیشه.موج میاد و یه کم آب میره تو دهنم.تلخه و شوره و ...همه چی انگار.قایق نجات غریقا سوراخ جلومونه و بابا هی داره با یه سطل رنگ آباشو خالی میکنه.گاها سوتی هم میزنه.میریم جلوتر.آب رسیده زیر چونم.موج میاد .جابجا میشم.یه هو احساس میکنم زیر پام خالی شد.میرم زیر آب.پامو میزنم کف میام بالا.به دوسم که یه متریمه میگم دسمو بگیر دارم غرق میشم.میخنده و من باز میرم زیر آب.باز میام بالا.حس میکنم دورترم.باز ازش کمک میخوام اما فقط داره میخنده.میرم زیر آب.ایندفه پام به جایی بند نمیشه.همه جا سبزه.دست و پا میزنم.میام بالا و سعی میکنم کرال برم که بیام جلو اما هم موج عقبم میکشه هم از ترس عضلاتم مثه چوب شده.خجالت میکشم داد بزنم!.میرم زیر .آب میخورم و بالا نمیام.همه جا باز سبز تیره س.یه چیزی داره میخوره به پشتم.هلم میده.دارم میام جلو.پام گیر میکنه به کف.جست میزنم به بالا.سرم میاد بیرون اما نمیتونم نفس بکشم.منکوب شدم.باز یه ضربه دیگه از پشت میخورم و میام جلوتر و پام گیر میکنه به کف و سعی میکنم را برم.میام تا اینکه آب برسه به سینم.نفس میکشم.باز نفس میکشم.پیر مردی میاد کنارم و میگه خوبی؟.ظاهرا اونه که به دادم رسیده.نجات غریق تو قایقشه.شاید نمیخواد لباسش خیس شه.دوست گرانبها داره لبخند میزنه و میاد طرفم.شاید نمیخواد نشون بده که مثه موش ترسوه.مردم همه نگام میکنن.شاید لذت دیدن یه جنازه رو از دس دادن و کاریزماشون همون صفر مونده.پیر مرد تو مردم گم میشه.خجالت زده ام!.میام بیرون.

آشپزی مامان دنیا...

۱۷ ساله ام.با ته ریشی مو مانند و کرکی پشت لب.نمیزنمشون.دوس دارم زودتر موقعیت اجتماعی پیدا کنم و بزرگ به نطر بیام.پشت این ظاهر احساس یه جور امنیت می کنم.تو کلاس تا سال سوم بی سر زبونم و حتی بعد سه سال همکلاسی بودن با بچه ها بعضیاشونو اصلا بیشتر از یه ذره نمیشناسم.نمیتونم خودمو با محیط وفق بدم.اهل کتابم اما نه ریاضیات.نه فیزیک نه شیمی.ژول ورن دوس دارم و ترجمه های ضبیح ا... منصوری.امسال یه نفر اومده کنارم تو میزم نشسته.پوست زردی داره با چشای کشیده چینی.کاپشن لی میپوشه و شلوار سفید.عجیب تنبله و درس نخون.عصبیه.تحملش میکنم.مدتی میگذره تا یخامون آب میشه و با هم اخت میشیم.میفهمم بچه طلاقه.خیلی کله خره و میخواد همه چی رو امتحان کنه.اکثرا دعوا را میندازه.میره بیرون سیگار میکشه و به منم میده.سیگار مور.من زیاد درکش نمیکنم اما نسبت به شخصیتش کنجکاوم.کلاس کونگ فو اسم نوشته .نمیرم باش.خوشم نمیاد از لگد پرانی.یه روز که از خونه با اتوبوس میاد مدرسه عاشق یه دختره تو قسمت خانوما میشه.بش میگم نشونم بده.میده.دختری حدود ۵ یا ۶ سال بزرگتر از خودش.چشمای آبی موهای مشکی که یه نمش از زیر مقنعه پیداس.بش میخندیم.احمقه به نظرم.اما اون ول کن نیس.مردود میشه.سال چهارمیم و اون هنوز پیلس.عشقش تبدیل شده.میگه همه چیزشه.مفاتیح میخونه.شبا فک میکنه امام رضا طلبیدش میره تو سیاه زمستون پیاده حرم.تمام جیک و پک دختره رو در آورده.اسمش٬ مطب پدرش٬ اینکه سال چهارم پزشکیه و .... بعضی شبا منو با خودش میبره که تنها نباشه و نامه بندازه تو خونه دختره.من هنوز کرکای رو صورتمو دارم و اون چپه تراش میکنه.میخواد با دختره ازدواج کنه.خونواده دختره به پو ل یس شکایت کردن.یه بارم میگیرنش.آزادش میکنن با تعهد.دختره رها نمیشه.یه بار بی روسری میاد دم در و کارو خراب تر میکنه.این دیگه داره از دس میره.بچه ها میگن.تو دبیرستان معروف شده.بش احترام میزارن.میبینمش که شکسته شده.یه روز که باز دوباره مزاحمتت ایجاد کرده دختره بالاخره نامه رو با دست خودش ازش میگیره.دوچرخه کوهستان داره.از فرط خوشحالی با سرعت ۵۰ کیلومتر سراشیبی بلوار کنار خونه دختره رو به سمت خونه میاد و مردی که از عرض رد میشده کلش با کله آهنی این بچه برخورد میکنه و دو ماه تو کما تو بیمارستان بستری میشه.دوباره پو ل یس به علت مزاحمت میگیرش و کتک مفصلی تو آگاهی نوش جان میکنه.بازم مردود میشه با سیزده تا تجدید.دختره عروس میشه.ول کن نیس.یه روز دختره میاد دم در و بش میگه تو زشتی بچه ای ننری احمقی یه پسر بی سر و پایی جای بچه منی لطفا برو گمشو والا ایندفعه هس کسی که یه پولی بگیره ناقصت کنه.چن روز بعد کمین میکنه و یه گوشه ای تو مسیر دانشگاه یه کشیده محکم به دختره میزنه.بعدش معتاد میشه.خراااب.نمیتونن حریفش بشن.براش خونه میگیرن.میفرستنش ارتش.روانی میشه .بستریش میکنن.زودتر از موعد بازنشستش میکنن.میاد بیرون .باز معتاد میشه.خبر دیگه ازش ندارم تا اینکه سالها یعد آشنایی میگه تو  همین شهر یکی از پولدارای حسابی شده و با چن میلیون پول زده تو کار خونه و یه هو سرمایش به چنصد میلیون رسیده اما موهاش فلفل نمکی شده.میگم با این پولا میخواد چی کارکنه.واویلا این بشر با اون گذشتش حالا که قدرت داره از چه چیزایی میخواد انتقام بکشه؟همه حدسهایی میزنن اما من فکر میکنم باس فقط ازش فاصله گرفت.و اگر احیانا هم دیده شد انگار نه انگار.اون یه مار زخمیه که روزگار با دقت بزرگش کرده.و همه از روزگار وحشت میکنیم!

روز معلمان ب-چه باز ...به درک

پنجم دبستانم .بعضی ها به سن بلوغ رسیدن و کنجکاون . طبق معمول همه چیزا جوابا رو هم با سعی و خطا بدست میارن.نظریه پردازی هام که فراوونه و معمولا شوخی های دستی بین بچه های بزرگتر رواج داره.مشمئز کنندس.ولی تو اون فضا هستی و نباس نقطه ضعف دس کسی بدی.اما مگه میشه؟مدرسه ما سه تا حیاط بزرگ داره به جای زمین فوتبال و یکیش انقدر بزرگه که تش پره درخته.حدود ۷۰۰ تا محصل داره که همه پسر بچه های احمق و زرزرو و ضعیفن.مثه جوجه خروسایین که تا چش باباشونو دور میبینن به ملخ حمله میکنن و اصابت بال ملخ به نوکشون همان و در رفتن همان.بعضی ها مثکه یه جاشون نشت کرده یه هو ریش سیبیل در آوردن و اکثرا مبصرن.معلمام اون موقع خیلی به اسم شاخص شخیص فرهنگی می بالن و حتی ریواسم که میخوان بخرن سرشونو میگیرن بالا به سبزی فروشه میگن:ریواساش خوبه ؟آخه ما فرهنگیی یی یی ییم .همونطور که گفتم اومدم کلاس پنجم.معلم ورزش شده معلم کلاس ما .یه آدم کچل با کله عین طالبی .دماغ مثل ویرگول و چشای ریز و سیبیلای حنایی و قد کوتاه.یه شلنگ داره پشت شوفاژ که تا کیش به کیشمیش میشه ملتو کباب میکنه و من تو همون سن از لذتی که موقع زدن ما میبره مثه هوا با تن برگ آشنام.درس نمیده.همش مشق میده و خودش میره تو زمین فوتبال با بچه هایی که ورزش دارن سر و کله زدن.کلاس بسیار اوخماتیک میچرخه و کسی اهمیتی نمیده.اما این معلم ما یه خصوصیت جالب دیگه هم داره.شیشه های کلاسو رنگ کردن که کسی حواسش به زمین فوتبال پرت نشه.ما با پول شیشه رو تراشیدیم.میبینیم!.وقتی این آقای معلم فرهنگی درس میده ما هم چشامون وسط زمین فوتبال دودو میزنه و ای جان زد تو گل.بالاخره زنگ ورزشمونه.همه زوق میزنن که کی زنگ آخر بشه یه عده برن فوتبال.یه عده جیم بزنن برن خونه.یه عده برن کیک بخورن از بوفه همیشه کثیف مدرسه.یه عده بشینن مشقاشونو بنویسن که شب راحت باشن و.. و من جزو فوتبالیام.شاید کسی بچه پنج دبستانی اوا خواهر ندیده باشه اما ما یه تپولشو داریم و عین زنا اطفار میریزه.اون همیشه بغل زمین فوتبال ملتو تشویق میکنه و کسی زیاد جدی نمیگیرش.تشنمه.میخوام برم آب بخورم.میبینم که پشتش به ماس و داره از شکاف پنجره رنگی تو کلاسو نگا میکنه و دستشم قمقمه آبه.میرم سمتش یه کم آب به عاریه بگیرم.نزدیکش میشم.آب میخوام.میگه .هیسسسسسسسسسس.بیا این تو رو نگا.همزمان توجه یکی دیگه از بچه هام جلب میشه.من سرک میکشم.میبینم که معلم گرامی یکی از بچه ها رو نشونده رو پاش و دستاشو گذاشته رور فلان پسر بچه بیچاره و رنگ بچه عین گچ.میترسم.این همون بچه ایه که تو مسیر برگشت تا خونه تا یه قسمت راهو با ما میاد.تو راه برگشت خونه ایم.از چار پن نفریمون صدا در نمیاد.کسی راجع به موضو چیزی نمیگه.چهره فشردش هنوز جلو چشمه.با یه کیف کوچیک قهوه ای.چن روز بعد براش سرویس میگیرن.بخش هندی قضیه اینه که پسر اون آقا معلم یا بهتره بگم آقای تولیت بچه باز همین چن سال پیش تو یه تصادف پودر میشه.

بلای خر به گاو میخوره.


وقتی برق رفت...

حدود سال ۶۶ خیلی برق می رفت.همیشه شمع و کبریت دم دست بود.فانوس رو طاقچه آشپزخونه که از یه متری بو نفتش میومد.یه پریموس مانندیم بود که سر گاز پیکنیک وصل می شد و یه طوری خیلی ظریفی داشت و اگه بش دس میزدی میریخت و یه پس گردنی طلبت بود.اون قدیما یه چیزی مثه آژیرم بود که چون برنامه های تلوزیون از تهران پخش می شد ما مشهدی هام مجبور بودیم بلرزیم و خب برقام قطع میشد.وای که چه هیجانی داشت اون وقتا . مامان میدوید سمت کبریت.بابا میگفت همینجا بشینین تا من بیام و میرفت سمت راه پله های پشت بوم و یه هو.پق.برق میرفت.مردمکا که تنگ بود گشاد میشد.همه چی بسته به حدست داش که چی کجاس.یه پاسیو وسط حال خونمون بود که وقتی یه دقه از برق پرانش میگذشت یه مقداری از نور ماهو میداد تو .من و داداشم هم که آماده رذالت حمله میکردیم سمت در حیاط و یه شمعو که پشت ۲۰۰ لیتری نفت قایم کرده بودیم روشن میکردیم و تو حیاط زوق میزدیم و با قطره هاش که میچکید یا نورش که میلرزید صفایی میکردیم.ما شبا تو حیاط تخت میزاشتیم و می خوابیدیم و اون شبایی که برق میرفت آسمون خیلی زیبا تر بود و من راه شیری رو عین یه کمربند جواهر نشون میدیدم و کیف می کردم.همه چی جادویی بود و شبها به غایت مفرح.رفتن برق سالها بعد حدودا پانزده سال بعد به طور سراسری باز هم تکرار شد و علتش انف-.جار یه نیروگاهی بود تو طرفای شمال خراسون و ما اومده بودیم تو مرکز شهر و از حیاط و راه شیری و شمع و کودکی خبری نبود.من تو یکی از میدونای شلوغ شهر داشتم به سمت خونه میومدم و دنبال تاکسی میگشتم که یه هو همه جا تاریک شد و عین استادیوم فوتبال یه صدای هوو از تو ملت بلن شد و فقط چراغای ماشینا نورشون عین شمشیر جلوشونو میشکافت و مردم سر جا میخکوب.هنوز سی ثانیه نشده بود که یه هو دیدم از چن متر جلوترم صدای جیغ یه زن بلن شد و داد میزد مادر... بی پدر...و از اونجایی که منم به همون سمت کورمال کورمال میرفتم رسیدم به همون نقطه و شنیدم که دو تا لات جلنبر به هم میگفتن که یارو بد جور سینه های بابا رو چسبیده بوده...احساس خطر میکردم.ستر شب باعث شده بود نفس زشت مردم پنهان کار فرصت خوبی پیدا کنه .سرعتمو تا حد توان بیشتر کردم و خودمو رسوندم اون سمت خیابون.مردم صورتاشون چون از زیر با نور تاکسیا و ماشینا روشن میشد ترسناک تر از همیشه بود و من با خودم میگفتم آیا این تن ماشین گیر می آورد و خوششانسی ما که تو روز روشن میرف توالت تو شب تاریک پلومون بود-شایدم از تاریکی ترسیده بود- و یه تاکسی قبل از اینکه برسه به جمعیت جلو پا من ترمز که سیگارشو بگیرونه و من خرنبودم که نگم میدون فردوسی.تا میدونو اومدم و خیلی جالب بود که مردم حسابی شنگول بودن و حال میکردن که تاریکیه و با خودم میگفتم روز قیامتم احتمالا گناهکار و بیگناه اولش حال میکنن و براشون لذت بخشه احتمالا و بعدش میوفتن به فکر اینکه زپلشک الان مبصر میاد.با بدبختی میرسم به سر کوچه مون اما اینجا به خاطر درختاش و نبودن ماه در اون شب به شدت تاریکه و من به هیچ وجه جلومو نمی بینم.باید صد متر تو ظلمات برم و عجیبه که محیط از ۲ نصف شب هم ساکت تره.سعی میکنم کوچه رو لود کنم تو مغزم و اولش مختصات دقیق اون خونه ای رو که تا تا خیابون تراسشو کشیده جلو و یه بار کله رفیقم چنان بهش خورده بود که منگش کرده بود رو جدی تر میگیرم و همینطور با قدمهای خیلی آهسته جلو میرم.واقعا تا اون موقع اینقدر از تاریکی نترسیده بودم و ترسمم علت داش.از جلو ترم صدای پچ پچ میومد.سعی کردم صدای کفشمو در نیارم و از صدا فاصله بگیرم.طبقه سوم یه آپارتمان با یه نور زرد حال به هم زنی روشن بود و صدا تقریبا از جلوش میومد .خدا خدا میکردم که یه ماشینی چیزی از تو کوچه رد شه که من ببینم چه خبره و نمیدیدم.یه هو از همون سمت برق یه چیز فلزی رو خیلی ضعیف دیدم و با خودم گفتم برگردم اما از تنبلی بود یا از اینکه میخواستم برم خونه به رفتن ادامه دادم.صدا واضح تر بود

-خفه شو وگرنه شارگتو میزنم خار...

-بابا همینا رو دارم

- گه خوردی کاپشنتو در آر

صدای طرف آشناس.سرعتمو بیشتر میکنم و از سینه کش دیوار جلو میرم.باس سریع به پل ایس زنگ بزنم.تا در خونه راهی نیس.میرسم در خونه و چون برقا رفته محکم در میزنم .پدرم در رو باز میکنه.خلاصه جریان رو براش میگم و میرم بالا. شمع روشنه و همونجا یه هو با اون همه هیجان یاد قدیما میوفتم و دلم نور فانوس میخواد.میرم سمت تلفن.یادم میاد که بیسیمه.

۸۰۰ سال پیش:سعدی

اینهمه دویدن این همه رسیدن این همه رضایت این همه شکایت ...این مرد ۸۰۰ ساله که مرده و  چندین میلیارد آدم دیگه تا الان....چراش مهم نیس.تکرارش مهمه.بعد هزاران سال سیب هنوز همین شکله.گل لاله همینطور.آدم دو دست و چهار پاست.این ثابت ها چه پیغامی دارن؟

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت    عجب که بوی گلی هست و عطر نسترنی!

ما چی میدیم یه بعدیا...

مردایی که اعصابشون خرد و شکننده شده و بدبینن و دندوناشون خرابه و بی اعتمادن به همه چیز و میخوان تا سر حد مرگ زرنگ باشن و جلو صف باشن به هر قیمتی و همه کمربنداشون زیر کوه چربی شکم دیده نمیشه  یا زنایی که بسکه موهاشون باد و آفتاب نخورده و زیر روسری ها قطرش کم شده و هیکلایی که زیر مانتو نیاز به رسیدگی نداره و از چند طرف زدن بیرون.نسل بعد ما قطعا خیلی طلبکارن و بعیده که بتونن وصول کنن.

شیطانهای درون...

چرا وقتی بعضی آدما رو میبینیم احساس میکنیم که ازشون همچین حال نمیکنیم.منظورم فقط نگاه اوله؟!خودم حدس میزنم شاید به این علته که تخیل پر از شخصیتای مختلفه و اگه ما نقاشی بلد باشیم برا هر شخصیتی یک کاراکتری می کشیم .احتمالا اون بابایی که میبینیم و باش حال نمی کنیم همونیه که شبیه یکی از اون شخصیتای مزخرف درونمونه که در عین حال ازشم میترسیم حالا از بابت یه خاطره بد یا یه هرچی. .

قاعده آخر

خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو!

بار الاهه ها از این به بعد فقط بنده که (عین خه) باشم اینجا می نویسم و (خور خس) ابله اخراج می باشد.!

برزخ

 

طبق قانون صفر و یک و قانون بله و خیر....که همش دوحالتس ومیدونیم که همه چیزای

مجرد ۲ حالت دارن...مثل شب و روز ....زن و مرد...همین مصداق واسه زندگی و مرگم هست...

آدمی که از زندگی کردن میترسه...خودکشی میکنه....آدمی که از مرگ میترسه....زندگی میکنه ولی کسی که نمیدونه از کدومش میترسه میشه اون حالت وسطیه....وحشتناک ترین....و خوف ناک ترین حالت....آدم مردد....کسی که پشت ۲ راهی مونده...نمیتونه انتخاب کنه...من فکر میکنم هم خوبی باید باشه....و هم بدی . واسه اینکه یه معیاری واسه شناختن خوبی باشه....این ۲ تا لازم و ملزوم همن....خوبی و بدی یعنی...خدا...ولی هر چی بخواد وسط این دوتا قرار بگیره...یعنی ...شیطان...یعنی جهنم...یعنی عذاب...وقتی نمیدونی کدومو انتخواب کنی .....البته این وسطو خود خدام گذاشته....برزخ...جایی که تکلیفتو نمیدونی...اصلا من میگم به هرچی پنجا پنجاس نباید دل داد...باید ازش فرار کرد....اون دسته ای که نه خوبن و نه بدن....جزء دسته انسانهای معمولین.....فقط اونایی که یه طرف قضیه رو گرفتن موندگار شدن اگه هر کسی یه خطیو بگیره و تا تش بره...مطمعنا زودتر به پاسخ مجهولات این عالم میرسیم...همه چی تخصصی تر میشه...تا وقتیکه برسیم به اون راز نهایی...ولی اگه همه نصفه نصفه برن و باز نسل بعد همون نصفه اونا رو از نو برن..؟!!!. اگه در دموکراسی آزادی رو بیش از حد محدود نمیکنن یکیش این باشه
 که هر کس بره یکی از رازای این عالمو کشف کنه...حالا یکی اسرار خوبی رو کشف میکنه

....یکی اسرار بدی رو...  کشف اسرار هر دو لازمه...و این فقط با تجربه بدست میاد...خوبی و بدی تو این حالت یه ارزش دارن... دکتر متخصص زیبایی واجبتره یا دکتره متخصص بیماری های مقاربتی؟منظور من معنای مطلق خوبی یا بدی واسه ما نیس.....بلکه کفه ترازومون باید به طرف یکی خیلی بیشتر از اون یکی دیگه بالا بره.....باید.وگرنه ما از همین الان مردیم.آره.
مگه معنی مرگ نمیشه فراموشی ابدی در زمان؟


هویت..

همه چی ..سشعره...من چه قد ..سمغزم

این چه قد ..خمیه که ...حالا من میفهمم

تو به من ..س گفتی از چشات معلومه

مثه سگ مینالم ...عمتم پهلومه

همه چی ...سشعره...هدفا مالیدس

آخرش هم ریدی تو به احساس من

همه چی آرومه ...من چه قد خوشحالم...

زرشک.

مستجاب و الدعوه...

ساعت پنج و نیم صبحه و من خوابم نمیبره و یه جورایی تو اون خنکی صبح کیف میکنم زیر پتو.دیشب بدجوری بارون میومد و رعد و برق چنان صدایی داشت که فیلای باغ وحش عاجاشون ترکیده بود به گمونم و من اصلا تو خونه هیچ اهمیتی نمیدادم و حالی میکردم با شرشر بارون و دعا می کردم سیل بیاد مدرسه تعطیل شه.ساعت نه شبه.بابا میاد تو اتاق میگه نمیترسی بچه؟! من میگم میشه فردا من دیرتر برم آخه مثکه سرمایی چیزی خوردم و بابا انگار که یه نفر بگه کلاغای هوخشتره از خوردن ریواس در دو هزار سال پیش اسهال شدن همونقدر عکس العمل نشون میده و میره تو حال جلو تلویزیون.صبح سیل اومد و من همزمان سرما هم خوردم و چه سیلی .ساعت ۵:۳۰ صدای رودخونه از بیرون میومد و من بابا رو بیدار کردم که پاشو این صدای چیه؟ و بابا ...بابا مغزش خاموش بود و دست و پاش روشن.لخ ولخ رفتیم دم در .دیدیم خبری نیس.همه جا حسابی خیسه.من یه نگاه سر کوچه کردم و دیدم:زپلشک!...یه چیزی رنگ این وانت آبیا تو یه رودخونه داره قل میخوره و از جلو کوچه رد شد.بابام با دیدن اونهمه آب که از سر کوچه مون رد میشد سیبیلاشو از دس داد و من تو فکر این بودم که آخ جون مدرسه مالید.شانس آوردیم که یه انبار بزرگ شرکت برق با دیوارای بتونی قسمت وسیعی از اون منطقه رو پوشش میداد و سیل با خوردن به دیوارای اون تغییر جهت داده بود.وقتی سیل تموم شد ۱: دو نفر مرده بودن(از آشنا ها) ۲- یه دکتری تو اونجا بود که خیلی تخمی بود و بی سواد و هی زرتی به همه کرتون میداد آب از این ور خونهش وارد شده بود مجبور شده بود دیوارو سوراخ کنه که اون آبایی که با شیرا مخلوط کرده بوده خونشو نبره.۳- دوستی داشتم که یه فروند سگ آلمانی جرمن شیپر از آب گرفته بود و ایشون ظرف مدت دو سال به دیویس میلیون نقطه ادرار فرمودن .۴- من ۳ روز تعطیل بودم و آخ که چه صفایی داشت.اصلا نمیتونم بیان کنم!مخصوصا که خونه عمه و عمو ها نزدیک بود و ما هی خونه هم پلاس!...البته از اون موقع دیگه همچین دعاهای نقلیم مثه آی الهی آب حموم گرم باشه یا الهی پدر پینوکیو اشتباهی نشینه  رو صورت پین پین یا الهی ...بگذریم.

کارمندی یا خرحمالی؟!

دلم میخواد بدونم تا حالا هویجو با فرز پوست کندی؟تا حالا شده آب نمک بخوری تشنه بشی بعد روش آب بخوری؟تا حالا شده از چس خر عسل درست کنی؟(ببخشیدد!)تا حالا شده احساس یک سگ پا سوخته رو داشته باشی؟...اگه نشده پس کارمند نبودی.

ج دو ز بر ان و دو زیر ان و دو پیش اون جن جون جن ! جن جن ...

اگه معنی کما این باشه که یک بیداری دائمی در خواب یه چیزی مشابه هم هست: 

یادمه حدود ۱۰ سال پیش رفته بودم میبد(یزد) کنکور دانشگا بدم و رفتم خونه یکی از برو بچز که پارسال قبول شده بود.میگفت اینجا جن داره و خداییش خونه اجاره ایش مال عصر تیرکمون بود و پشت خونش باغ بود و سمت راستش کوچه و چپش یه خونه خرابه از اون کاگلی ها.ما دو نفر بودیم که رفتیم اونجا و با دوتا هم خونه ای این رفیق قدیم جمعا ۵ نفر میشدیم.شب دوم به خاطر گرمای هوا رفتیم تو حیاط فرش انداختیم و علما مشغول ورق بازی شدن و ما که آس نیاورده بودیم و حکم هم که ۵ نفری نمیشه پس افتادیم به شام ساختن و تصمیم بر املت شد.رفتم تو آشپزخونه و گوجه ریز کردم ریختم تو ماهیتابه و گذاشتم رو گازش که از اونایی بود که میزارن روزمین.هم میزدم که یه صدای خش خش دمپایی اومد تا پشت سرم و گفتم:جعفر(اسم دوستم) نمکات کجاست و چون فوری جواب نیومد برگشتم پشت سرم و دیدم فقط یک جفت دمپایی هست.چنان ماهیتابه به دست زدم بیرون که نصف گوجه های داغ ریخته بود رو دستم و ماهیتابه رو همین که رسیدم تو حیاط بی اختیار پرت کردم و قیافه اون چهار نفر شده بود عین راسوهای توی مستندای بی بی سی که سرک میکشن ببینن عقاب داره میاد یا نه با چشای گرد شده.این اولین تجربه بود و از اون موقع تا همین اواخر ادامه داشت.میخوابیدم.یه هو میدیدم یه صدایی مثل یک فششش بلند از این گوشم میرفت و از اون گوشم خارج میشد و میفهمیدم که امشب میاد.وقتی هم میامد اینطوری بود که مثلا از خواب پا میشدم ولی چشام بسته و تکون نمیتونستم بخورم و فقط میتونستم بگم اوم و اون هرکاری میخواست تا حدود ۱۰ یا ۲۰ ثانیه میکرد و بعد ول میکرد و من اسمشو با رفقا گذاشته بودم قفل...یه بار گاز میگرفت...یه بار رو آدم خراب کاری میکرد...یه بار اصلا عملا داشت ترتیب مارو میداد ممممن فقط میگفتم بسم ا... و خلاصه میخواستم بگم تجربه کردم حالتی رو که کلا روح اسیر جسم بی جان یا یه همچین چیزیه...بیداری ولی ابدا نمیتونی تکون بخوری و خیلی خیلی وحشتناکه...بعدا که تحقیق کردم میگفتن از فشار روانیه و نتیجه تخلیه الکتریکی مغز ولی آیا من هنوز به علم بیشتر اعتقاد دارم یا به متافیزیک...صد البته متا فیزیک.