روزی روزگاری هپل در خیابان پشمش !! (اهم.... ببخشید ! چشمش )به یکعدد هزاری اوفتاد.نگاهی به چپ-نگاهی به راست.ناگاه آن را بر چید و بر درختی نشست در راهی که از آن میگذشت تمساحی.تمساح وی را گفت: ای هپل ای مادر ننه ای بی فلان مدتی است عوض مرغ کی اف سی مورچه گان را به زبان بر میچینم.آن هزاری را رد کن حوصله کلک زدن نیست مرا.هپل را گریه کرد و سپس هزاری را داد و از ورای درخت وسط اتوبان پرید.در فضا به این موضوع می اندیشید که دنیا را اوه گرفته و بهتر است جلای وطن کند از جایی که برای مرغ سوخاری هزارتومان ملتمسند و چه ایده آلیستی بود و به خودش بالید.والبته دقیقا تا لحظه ای که افتاد میان کامیون پِهِن!.
هپل داره پا جای پای حسن میذاره. هپل جان بپا سرنوشتت مث حسن نشه!
سرنوشت!
قشنگ بود هپل
اهه