پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

ماشین قیامت

وقتی به اون لحظه ای میرسی که میخوای دنیا نباشه یه وشگون از خودت بگیر.درد داره!

سردرد

از رو شونه هام میاد بالا .یعنی دقیقا از پشت گوشم.مثه یه مار که سرشو به زور فروکنه و بخواد با سرعت بیاد بالا.یه چکشم اونورتر میخوره به پشت چشم.همزمان یه پمپ بتن مغزمو باد میکنه و بعید نیست از گوشام بزنه بیرون .بعدش من سعی میکنم با نیروی اندیشه دسته چککشو بگیرم بزنم تو سر مار و دکمه آف پمپو بزنم ولی نیروی اندیشه پاسخگو نیست.بانوک ناخونش میکشه روی شیشه دلم.همزمان حافظه هم مجنون وار تو این معرکه کسخلانه چرخ میزنه و هرچی نجاست داره میپاشه به داخل جمجمم.و تو این همه سر و صدا تلوزیونم میگه دلار داره میشه سه هزار تومن.کنار دستیم میگه: پنجره رو ببن سرده.می بندم و لبخند میزنم.

هپل و تمسوکودیل

روزی روزگاری هپل در خیابان پشمش !! (اهم.... ببخشید ! چشمش )به یکعدد هزاری اوفتاد.نگاهی به چپ-نگاهی به راست.ناگاه آن را بر چید و بر درختی نشست در راهی که از آن میگذشت تمساحی.تمساح وی را گفت: ای هپل ای مادر ننه ای بی فلان مدتی است عوض مرغ کی اف سی مورچه گان را به زبان بر میچینم.آن هزاری را رد کن حوصله کلک زدن نیست مرا.هپل را گریه کرد و سپس هزاری را داد و از ورای درخت وسط اتوبان پرید.در فضا به این موضوع می اندیشید که دنیا را اوه گرفته و بهتر است جلای وطن کند از جایی که برای مرغ سوخاری هزارتومان ملتمسند و چه ایده آلیستی بود و به خودش بالید.والبته دقیقا تا لحظه ای که افتاد میان کامیون پِهِن!.

هپل

هپل مدتیست که در شهرستان اعصاب ندارد.وی را چندیست چیزی آزار میدهد.آن چیست آن آن چیست آن آن مرد ربانی است آن؟ و آن مرد ربانی نبود.اما یک مرد بود همچنین.آن مرد پدر هپل بود.روزی در حالی که خودش را میخاراند و لمیده بود جلوی تلوزیون گفت:ای خاک بر سر ما با این پسر و تلوزیون المپیک نشان می داد.هپل در تنها پارک شهرستانشان نشسته بر روی یک صندلی بتنی یخ! که باسنش را به تیر کشیدن انداخته سیگارتیر را به آن دست می دهد و میگوید(با خودش):این مردکه(پدرش) چرا خودش یکی از این زرهایی که میزند نشده پس ؟! و یادش آمد که بایستی احترام بزرگتر را نگاه دارد پس سیگار را داد به آن دست!.