پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

حسن خله

آهوی قلم حسن نا ندارد.سر کار .بی حوصله و مکدر.روبرو دختری همسن او و بی بهره از لطف الهی و طلبکار زیبایی و کنار وی گرگی زبان باز و حسن و آن دو هر سه مسئولاین زی قدر بخش فروش یک شرکت دولتی تقریبا قلمبه .حوصله  از تکرار سر رفته .حسن کاغذ برداشته  تا شعری تخیلی بگوید بلکم دلش واشود. .مینویسد(اگر درست یادش بیاید) آی که دیگه دلم گرفت...میخوام پاشم برم شمال..یه ویلای خوشگل بگیرم ...برم تو دریا بمیرم...و از این خزعولات..قیافه اکثر همکارا همی چون گرز رستم ترسناک. سر صبح. و وارد که میشوند اولین سوال حسن اینست که این باشندگان با این وضع آشفته و نا مرتب زنهایشان چه گونه میتوانند  باشند ؟ بسیار بی تربیتیست همی  که این مردا ن شکم گنده زنانی باربی خواهند و آنان نیز بگویند سمعا و طاعتا.قطعا چون همند همچون کرم دو نیم.و همینطور مشغول چرت کله صبح و نشخوار افکارست.به ناگاه در محلی از فراخنای مغزش فیوزی پریده و احساس میکند خفه میشود و بایستی کاری بی جا بکند.بر میگردد به طرف گرگ وقال که :  فرند ، هل انت کام وید می تو دبی؟.ی خنده های چرچیلی گرگ.گویی به کودکی بگویی برویم شهر بازی .بال زنان مینشیند برصندلی مقابل حسن و گوید: نامرده هرکی نرود.احمق فکر میکند حسن از آنهاست که همچون نفس کشیدن حرف میزند.!حسن امر به اقامه میدهد...پاشو.هر دو مرخصی .رو به سوی آژانس نزدیک.حسن هنوز فکر میکند گرگ کم بیاورد.گرونه. جای دیگر.هتلش چرته. جا ی دیگر.اوه یا.پیش میدهیم و قرار پرواز میشود اوایل مهر . در راه  که بر میگردد شرکت می اندیشد همی که با یک خر تر از خودش طرف است.خوشحال است حسن. تصمیم دیگر چاشنی آشی که پخته می کند .استعفا میدهد و تصمیم می گیرد از دوبی دوباره شروع کند.استعفا میدهد.موقع حرکت رسیده.هردو در فرودگاه.هواپیما تخمی و مهماندارانش زشت. به امید دبی تحمل !.دوبی اند!. هواپیمای fedex  747   در حوزه بصر که قرمز و آبیست.دلش وا .به سمت در خروجی.پایین.سوار اتوبوس .یک شرجی خفن میزند به صورتش.با خودش میگوید.زندگی چیزی نیست جز تصمیمات ضربتی و بعضا احمقانه! چیزی نیست جز بنگ بنگ!

حسن دریمر

ننه حسن:پدر بزرگت هر شب خواب دزد می دید.اوووم اوووم.صداش بود تو خواب.بیدارش میکردیم.میگفت:امشب با شیر جنگیدم/آخرش تو یکی از همین خوابا سکته کرد.5 سال بعد مرد.وقتی سکته کرده بود.مغزی .نمیتونست حرف بزنه میگفت:اوووم اوووم.یعنی مثلا ببرینم دسشویی.حسن خوابه.خونه عیال.حسن خوابه.یه هو صدای فریادی میاد.1000 دسیبل.اوووم .اوووم.حسن گوییا انبرکلاغی خورده باشد جایی از او.می پرد .پر ندارد.تو جایش می گرخد.از پهنای آسمانست صدا.زنی است باید.آه او کیست که اینگونه زجه می زند.بعده ها عیال حسن گفت:او زن همسایه است که همی خیلی هم به خود می رسیده .ورزش صبح گاهی،ویتامین،ماسک خیار...! و اکنو سکته کرده در بستر است.حسن دیشب که خواب بود اوووم اوووم کرد.با جننی می جنگیده گوییا که میخواسته سر حسن را در دهان کرده بجود.خدا به داد حسن برسد.به سلامتی رفع بلا :بنگ بنگ!

مورمالک

قااااااااااان...قان قان قان....ترک موتوراست حسن.بی پروا می گازد.در سرش افکار ماکیا.ولی غوطه ور.خمیازه ای میکشد.مگسی با بیمه شخص ثالث . جمعه است.شب.غوکان و سوسکان و جیرجیرکان و آن های دیگر همه منتظر.گاز میدهد حسن.خیلیییی گاز میدهد.نمیخواهد ببیند پیرمردی با پیراهن سفید باسن گنده شلوار سرمه ای کمربند کهنه و :سیگار بدست...فرار میکند از دیدن جوانان وطنی آمیخته در پراید آغشته به :سیگار.حسن فکرش همچون لامپ روشن است.او میداند همی که بلکم هزاران سال عمر نماید این جمعه شبها را که همچون کثافتی به غلظت عسل از زمانهای پرپرش شرره میکند فراموش نتوان.یاد تی وی های مهپارهای به ذهنش می خلد!..گازززز می دهد.مرتیکه کچل با اون عنتر چش قلمبه که گاه تولد ماما به جای در کو..نی  زده پس کله اش! ...تست میگیرند موسیقاری و نه به فکر این عسل ممزوج ممزج متعفن شبهای جمعه اند این اون آن ور آبی ها.آه آه آه...حسن گازززز می دهد.باد صورتش را ناز میکند.یه هو جیغ میزند.چنگ میزند.باز ناز میکند.حسن دلش رختخواب میخواهد.گاز میدهد.گاز میدهد.این صدای چیست هم اکنون آیا .گاز میدهد.جلو نمیرود.لامصب.صدایی از موتور می تراود صدایی از جان موتور.صدایی چون بنگ! بنگ!

حسن پرنده ، تهش چرنده

میدوید.مثه سگ پاسوخته میدوید.دنبالش بود.سرنوشتش.قیافه عجیبی داشت.سرنوشت.دندونای دراز اما چشای قشنگ.گوشای بلبله اما لبای خندون.حسن فریاد می زد.سرنوشت زوزه می کشید.حسن زیر پاشو نگا کرد.یه مار بوا دید.خندید.ماره.حسن گفت:تو کی هستی.گفت:من ضد حالم!.حسن خندید.اومد از رو مار بپره.ماره روش تف کرد.حسن تف مارو پاک کرد.سرنوشت زوزه کشید.میترسه حسن.نکنه سرنوشت روش جیش کنه؟.حسن رسید به یه دره.دره انگار زنده بود.دره عر میزد.حسن گفت:تو کی هستی؟دره گفت:من بزی تو هستم ناز نازیه تو هستم!!!...حسن بیلاخ داد.دره گرخید.گفت:از رو مار پریدی از رو مام می پری؟حسن خندید.دره عر زد.حسن دره رو دور زد.سرنوشت سرعتشو برده بود بالا.پاهای حسن ذوق ذوق میکرد.گفت با خودش یا باس از سرنوشت جلو تر باشه یا باهوش تر یا تقلب کنه و الا بش میرسه ناکس.حسن ترجیح داد ریسک نکنه و تقلب کنه!.خودشو زد به مردن.سرنوشت آمد بالای سرش.بوی لاشه میداد.اما بوی ادکلن کریستین دیورم میداد.حسن گوشه چشمشو وا کرد که ببینه داره چی کار میکنه بی پدر.سرنوشت داشت تلفن میزذ.به خدا.میگفت:سلام قربان.حسب فرمایشتون انقد دنبالش دویدم که برید.با اجازه تون این طلا ها رو بر می گردونم .دیگه به دردش نمیخوره.عزی رو بفرستین بیاد روحشو در آره از تو لشش ببرش.عجب خری بود جسارتا.حسن میخواست باور نکنه.اما کرد.خواس پاشه بگه گه خوردم.عزی رسیده بود.حسن تو جاده بود.حسن نبود.حس سبکی داشت.یه تابلو دید:جهنم سه سال نوری!.حسن میزد تو سرش.بنگ!بنگ!

زر زر

خویشتن بزگ پنداری؟راست گفتند یک دو بیند لوچ!......زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی کنی به سر با قوچ...حسن!

آرام و قرار

حسن نمیتواند یک جا آرام بگیرد.او از زندگی یک چیز بیشتر نمی خواهد.آه او همه چیز می خواهد ولی همه چیزی که یه چیز باشد چیست؟داددارادارام :پول ل ل ل ل ل...این همون چیزی باس باشه که حضرت نوح ازش کشتیشو پر کرد احتمالا اون زمون حیوون میدادن جایپول و الان شده کاغذ! و سکه آهنی!....و تا 4 روز دیگه چیزی نیست جز یه سری ارقام دیجیتالی که تو کارت عابر بانک حسنه و اصلا دیگه حسن پول و کیف پول و اینا مال بچه گیاش میشه و کسیم نمیدونه این عددی که تو حسابشه به چه راحتی توسط اون آقا گنده هه که تو بانک نشسته میتونه براش عیش بیاره با طیش!..یعنی حالا فشار دادن یه صفر ده میلیونو میکنه صد میلیون و نیاز نیس سه چمدون پول تابلو رو بزاری تو صندوق عقب ببری بانک که همه عالم و آدم زل بزن مثه کفچه مار بش و نتونی جم بخوری.خیلی ساده میشه   دیگهدزدی.حسن تو فکره که چه طو به اون صفره برسه.اونی که پشت عدد هیچه و جلوی عدد همه چی....منتها حسن فکر میکنه که صفر جلوی 100 میشه 1000 اما جلوی ده میلیون میشه صد میلیون...پس اول باس یه پخی باشه و الا از این خرمن معرفت یه سیخم بش نمیرسه.حسن کسی میشه؟حسن کسی نمیشه؟حسن کسی میشه؟حسن کسی نمیشه؟......بنگ!

معر(جوابیه شکاکان به حسن)

حسنی است در سر من که سر بشر ندارم...من از این حسن چنانم که ز خود خبر ندارم

حسن الثانی

حسن دومی هم هست.همو که وقتی حسن اول سوتی خیطی میدهد در گوش او زمزمه میکند:ای خاک بر سرت! یا ای بی عرضه..یا این چه گهی بود زدی و و و....در پاره ای موارد حسن دوم وقتی چیزی برای گیر دادن پیدا نمی کند به او میگوی:آه عمرت را به اف دادی.آه برو این کار را بکن.آه تو چرا رئیس الممالک نشدی...آه چرا تارت را نمیزنی...آه چرا بازوهایت عینهو آرنورلد! نیست..آه سری به همسری نمیزنی ...آه خسته ای...آه آهن بدنت کم است آه شل و ولی ...آه ماشینت بنزین ندارد...و هزار سر کوفت و حناق دیگر.حسن تنها موقعی می تواند صدای حسنوف را که اسم همان حسن دوم است خاموش کند که در حال لذت بردن از فیلمی یا کتابی یا موزیکی یا چیزی باشد واصلا و ابدا به مخیله اش هم خطور نمی کند که روزی این صدای نحس خفه خون گرفته درش را بگذارد و برود آنجا که شازده رفت!.من حسن با من من حسن دائما در حال همفکری اند که چه گونه برینند به روز وی و او نالان از اینکه پاسخی برای این گیر های بعضا منطقی حسنوف ندارد.روزی حسن تصمیم گرفت به حرفا بائولو کولینو گوش فرا داده با این حسنوف وارد بحث و مذاکره شوداما پاسی نگذشته بود که احساس کرد یک اسکول به تمام معنا شده است ولعنتی را  توی حلقش جا کرد که ایشالا برود بخورد تخت صورت حسنوف.حتی یک روز دلش خواست که با یک چنگال مخصوص بیندازد دور گردن حسنوف و پیچ و تاب بدهدش دور چنگال و بکشدش بیرون وپرتش کند توی خلا که برود همون جایی که بازم شازده رفت.اما نمی شود.در تئوری حسنوف در عمل حسن.سازگای ندارد.مخ حسن بنگ بنگ می کند.بنگ!

نوری بر گوری

 

سالها گذشته است و روی تنه درختی بر بالای گور حسن قلبی که با چاقو کنده شده آنقدر ورم کرده که شکل نقطه ای گوشتالو و دایره وار شده.حسن همیشه این در خت رو دوس داشت نه به خاطر سایش و نه به خاطر میوش بلکه به خاطر ریشش که فلان زمینو پاره کرده!.حسن همیشه شاکی بود و دلش نمیخواست که زمین ببلعدش اما درست در یه روز بهاری وقتی که داشت با بقال سر کوچه سر قیمت  مداد گلی! چونه میزد یه هو نبضش افتاد و قلبش گرفت و رپته پتوها.نسیم ملایمی از لایه شاخ و برگ درخت می وزه و صدای خش خش برگاش به همدیگه ، یه آرامش عجیبی به آدمایی میده که اصلا نمیان اونورا و حسن تو قبر با خودش فکر میکنه همین روزاس که از تو قبر درآد و انقدر بشاشه پای درخت تا خشک بشه و دیگه هیچ چیز قشنگی دور و برش واسه حسرت خوردن تو این دنیا نمونه اما مرده مگه میتونه  بره و با خیال راحت یه مثانه پر رو خالی کنه و بگه :آخیش...دلش واسه شاشیدنم تنگ شد.یادش اومد از اون لحظه ای که قلبش گرفت و داشت میافتاد رو زمین ...اتفاقا کلیم شاش داشت و خودشو به زور نگه داشته بود و وقتی که افتاد زمین احساس کرد مثانش خودشو ول کرد و نفهمید از ترس بود یا از مردن! اما وقتی سرش خود به زمین فقط یه صدا بیشتر نشنید : بنگ!

حسنوف

پاسی از شب گذشته است .سگان و غوکان! عرعر می کنند و حسن چشمهایش شبیه زرده تخم مرغی است که هشت روز از نشستن مرغ مادر بر روی آن می گذرد.احساس می کند دو ور شقیقه هایش عده ای نوباوه مشغول کوبیدن دو پا و دو دست به همراه فریاد وا اسفاها می باشند.حسن از ساعت 12 شب تصمیم گرفت که 12 بخوابد و دیگر تا زر زر خروس سحری بیدار نماند ازیرا که برای رفتن صبح ساعت 7 سر کار سلولهایش یکصدا با نت سی می گفتند:نه نه نه نرو.صدای تیک تیک ساعت همچنان به گوش میرسد.نیروهای شب کم کمک پچ پچه آغاز نموده اند و حسن حتی صدای آخ و اوخ نزدیکی دو مورچه را نیز به صورت دالبی می شنود.آه آن پشه در گوش آن دانه انار چه زمزمه کرد؟؟!آه آن صدای آژیر ممتد از ماشین کدام بی پدر و مادری می آید.آن دیووس چرا آژیر خود را قطع نمی کند.یاد وقتی افتاد که مردی ماشینش را جلوی خانه او پارک همی نموده بود و دلش را به راه زده بود.ناگاه گوییا گربه ای خیزیده بود بر کنه ذات کاپوت خودروی تویوتای طرف و عر و عر دزدگیر خودروی کندرو در ساعت 3 ظهر کوچه را به موازات قبله رساند بود و لا ینقطع به 4 ملودی نعره میکشید.حسن را فکری فرهنگی به خاطر آمد و ناگاه شیشه آب معدنی کاپوت ماشین تویوتا را تا نمود.غلطی به چپ می زند-غلطی به راست.جای سرو کله عوض می کند.بدون اینکه به صفحه ساعت نگاهی بیندازدباتری ساعت را تخلیه! می کند.سیگاری دود می کند.در سرش فریاد می زند:ساعت چننننده!!!.اهمیتی نمیدد.مثل سگ از اینکه ساعت سه باشد و بیش از 3 ساعت نتواند بخوابد میترسد و این فکر همچون فرچه سیمی بر روی مغزش کشیده می شود.آه حسن را چه می شود؟اویی که همچون بچه گربه سر بر سنگ گیج و منگ به خواب در می غلطید اکنون چگونه است که نمی تواند چشمهای وغ زد اش را بر روی هم بگذارد.اناگاه ترسی چون خنجری اره ای به جان حسن می دود.آه نه!!!!.احساس می کند خورشید دارد می دمد و در آنی دلش میخواهد همچون فیلمی که دیشب دیده است خورشید را همچون یک غده سرطانی از پهنه آسمان کنده مچاله کند و به 4 کهکشان دور تر پرتاب نماید.آه حسن خاکی اسیر افلاکی.سرش در بین دو بالشت گم است.ملافه ای نامرتب به دورش پیچیده.حسن خوابیده.ساعت 8 صبح استدر خواب میبیند که رئیس اوزگلش  تفنگ ملامت را بر سر حسن گذاشته و بنگ!.

یادنامه دوم

یکشنبه دوازدهم تیر ماه 3312 است .هزار سال است که حسن خواب است باحتساب روزی 30 سال و دو قرون و  هنوز فکر می کند که پروردگار حب الجمال، ایشان را محض هدفی متعالی به منصه ظهرو رسانده اند و از آن همه کانی و مواد اینجهانی موجودی خلق شده نام او حسن که نقطه ناف کاف جهان است.و زهی خیال باطل.او را از خواب می خیزانند با ضربه ای در گرده اش حسب اراده همسرش دیوه جنی مصخر التعاریف با پیوست این سخن که :هی تن لش پاشو میخوام جا رو جمع کنم.مرد که 6 ماه بیکار باشه باس کردش تو لوله توپ و بنگ!