پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

دین به دنیا ده بر یک...

طوطیان شکر شکن شیرین گفتار دیروز حکایت کردند که نه در اینجا ٬که البته در بلاد چین شخصی در قریه ای متروک در بلاد فیسیقولیا عمره ای نوشت به قیمت پانصد هزار تومان و دو سال از این واقعه سپری گردید.آن فلک زدهء دلش برای همه چیز لک زده٬ مزنه عمره را گرفته دریافت که قیمت آن به یک و نیم میلیون تومان عجم افزایش یافته است.ناگاه شیطان به جلدش خزید و نهیب زد که بکن!.عمره فروخت و به آنتالیا دو هفته اقامت گزید.اکنون بسی پشیمان است.فرش زیر پا فروشند که عمره خرند تو عمره فروختی که چه خری هستی تو٬همکارانش می گفتند و او لبخندی شیطانی بر کنج لب داشت!

سین شینته!

به آلمانیه میگم شما چقدر خ دارین تو زبونتون .میگه: شمام چقر سین و شین دارین تو زبونتون.میگم :اختون!...میگه:میشه بشینی بنویسی شما شامپو سر واسه شستشو  چی چیا میشناسی؟ بی پدر رفته بود تو غور مسئله قبلا!

کودکی و سرقت آموزی ٬مفت خوری٬حمالی!

زاغکی قالب پنیری دید...به دهان برگرفت و زود پرید...بر درختی نشست در راهی که ازآن میگذشت روباهی

نتیجه گیری: اولا اگه یه پنیری افتاده در راهی بزن به منقار و در رو و اصلا نپرس ماله کیه و این صوبتا...بعدشم هرچی زدی به جیب مواظب باش همیشه یه پدر سوخته ای هس ازت بزنه با زرنگی پس ۱- هرچی که تونستی یه گاز ازش بزنی٬ بزن!.۲- مواظب باش از چنگت در نیارن ۳- میتونی همیشه گزینه در آوردن دارایی مردم از چنگشونو امتحان کنی و ایرادی نداره!...


بابا آب داد.بابا نان داد.

نتیجه گیری: ۱- اولا بابا اصلا حق استراحت نداره و تا آخر عمرش هی باس بده ۲- اگه چل سالتم شد همچنان میتونی مثه دماغ آویزون بابا باشی و اونم باز بده! ۳- هر پرس نون و آب خونه بابا چن در میاد؟نمیزاری به حساب چرا؟


آن مرد آمد.آن مرد با اسب آمد.

نتیجه گیری:۱- اولا خداتونو شکر کنین باباتون یه پیکان ۴۷ داره که ملت قبلا اسب داشتن ۲- اسب اگه شکل قاطر بود به شما ربطی نداره ما به نقاش گفتیم اینجوری بکشه و اینجوریا داداش! ۳- ۴۰ بار با خودکار ۴ رنگ از رو همین درس اوس شعر بنویس حالا ببینم.(چون تو هم اسبی خبر نداری!)

تا کی غم آن خورم که ...این عمر به خوشدلی سپارم یا نه؟!

دیروز رفتم یه دریل چینی خریدم.به یارو گفتم: داداش لطفا از اون مته هاشم بده.از اون تیزاش.یه تبرم بده.اونم از اون تیزاش باشه لطفا.همه شو برداشتم کردم تو کوله پشتیم.تصمیم گرفتم پیاده بیام خونه تا به کاری که تصمیم گرفته بودم بکنم خوب فکر کنم آخه از شما چه پنهون کار ساده ای نبود ٬ ولی به نظرم میومد که وقتی تموم بشه چقدر راحت میشم و سبک عین پر.الانه که اینو دارم مینویسم یه چاقوی خوش تراش تو دستمه و موندم که این شاهکارو همینطور بزارم باشه یا کلا بفرستمش زیر خاک.موندم که اشتباه کردم و یا نه! به تجربش میارزید.راستش من از همون وقتی که بیس و چن سالم شد همش احساس میکردم یه چیزای اضافه ای دارم که بم چسبیده و نمیزاره با زندگی حال کنم.خیلی چیزای مزخرفی بود.خیلی یواش اومدم خونه تا شاید به خودم به اندازه کافی وقت داده باشم.وقت داده بودم!.در خونه رو که باز کردم همه مسیری که اومده بودم آمد تو ذهنم و اصلا احساس خوبی نسبت بش نداشتم.رفتم تو شوفاژ خونه.گرم و مرطوب!.لباسامو کندم.دریل رو زدم به برق.اول سعی کردم باش دماغمو سوراخ کنم .خیلی درد داشت.بینی خیلی قشنگی داشتم و همیشه مورد حسادت دخترای همسایه بودم.از عمد اذیتم میکردن و من اینو حس میکردم.خونی بود که از بینیم را افتاد.بعد با تبر انگشتای پای چپمو زدم.همه میگفتن من خیلی با ناز را میرم و الان که سی و پن سالمه و هیچ مردی حاضر نشد با من ازدواج کنه چون یه بار ناپدریم بم تجاوز کرده و این صوبتا ٬دیگه خرامیدن معنی نداره.پس اصلا این چشمای مثه آهو به قول داییم بهتره نبینه.دلرو فرو میکنم تو چشم چپم...هیچ جا دیده نمیشه..غش میکنم.دو ساله گذشته و من همش غش میکنم.الان که این کارد رو تونستم از رو میز پانسمان آسایشگاه بردارم دارم فکر میکنم .فکر میکنم و هی فکر میکنم و کاردم تو دستمه و سوالم اینه که برای چیه باس من اونهمه متعلقات زیبا داشتم اما کسی نبود که باش حال کنه.چرا همه مجانی میخواستنش.چرا همه نمیخواستنش.کسی نیومد براش بمیره.خوشحالم که زدم  داغونشون کردم!.اینم از این:خررت... این تتمه خون سیاه از ساعد دستهای کشیده و بلند با انگشتان باریک و سفید به زمین می ریزد.

الگرز..

مواردی هست که از انتهای فراخنای دل و روده احساس میتواند بیرون بیاید و ب ریند به کل تریپ روح و روان کاریزماتیک تفکرات مالیخولیایی بی مفعول بنده از ازل تا هذاالزمان و انا لا مفهوم!اکنون اینم!

حَبَِّ نجات!

در زمانهای دور که گلدن ایج من بود و هنوز روزگار گلنگدنو نکشیده بود ٬ تابسسونا پیش یه حاجیه بازاری کار میکردم.چیز میز فروش بود٬ یعنی چه طو بگم همه چی میفروخت:زرشک٬لواشک٬زعفرون٬نبات.... سه تا تابسسون پیشش رفتم و سی تا نکته بیشتر یاد  گرفتم.یکیش این بود که یه روز کله ظهر رفتم سر کار و اوسسا شاکی شد که کجا بودی بزغاله! من ناراحت گفتم که : به جان شما تقصیر من نیس.چن روزه پیش کتاب کتابخونه رو چایی مال کردم ...یعنی میدونی حاجی دسسم خورد چپه شد رفت لای تموم برگاش...کتاب خب ماله کتابخونه اداره باباس...جدمو میاره جلو چشم بفهمه...اوسسا گف میدونی من بعد شص هفتاد سال عمر این جور مواقع یه قرصی هس که میخورم و همه چی درس میشه.خوشحال پرسیدم میشه به منم بگین چیه اون قرص.الان واقعا لازممه!.اوسسای پیر یه نگاه ملیحی کرد و گفت:قرص به تخمم!

یاد سالهایی که دلتنگشم! صبح جمعه با شما

ساعت 8 صبحه .تو حیاط خوابیدم.لحاف رو کامل کشیدم رو سرم که نور آفتاب نتابه تو چشمم.ولی پتو عین بخاری ماشین به خاطر اینکه آفتاب روش افتاده حرارت میزنه.صدای فش فش آب میاد .یکی داره حیاطو با شلنگ آب میشوره.گهگاه یه نسیم خنکی به پاهام که از پتو بیرون افتاده میخوره.سرمو یه ریزه از زیر پتو میارم بیرون و به سپیدار بلندی که برگاش در حال تکون خوردن و جلوه فروشیه نگا میندازم.حال بلن شدن نیس.احساس خوبیه که تو جات بمونی اونم تو هوای بهاری صبح.زمان جنگه و کسی دل و دماغ نداره.صابونا رو یه در نوشابه فرو میکنن توش  میزنن به یه آهنربا به جای جا صابونی.تو خونه ها بیس لیتری های نفت هست هنوز!.پر و خالی .همون بیس لیتری هایی که زمین رو دور خودشون قهوه ای کردن و چربن.با دسته میله ای.خلاصه زمانیه که تنها تفریح تلوزیون و رادیوس.و تلوزیون اوشین داره .و ریوزو داره و هانیکو داره و بعد زودپز چشممون به سریالای آبکیه ژاپنیه. اما هیچی رادیو و برنامه صبح جمعه با شما نمیشه و همینه که منو از جام بلند میکرد تا دست و روویی بشورم و صبحانه ای بخورم و راس 9 صدای رادیو رو تا ته بلند کنم.با خونواده بشینیم دورش و بخندیم به ملون به آمیز عبد الطمع ...گاهی وقتا تو بیرون شهر و پیک نیک همه صندوق عقبای ماشیناشونو باز میکردن و رادیو تا ته و هی تیکه  هایی رو که خنده دار بود برا هم تکرار میکردن و هر و کرشون هوابود.روزهای قشنگی بود.گذشت.چند تا از اون برنامه ها رو تو ادامه مطلب گذاشتم.میتونین گوش بدین.یاد منوچهر نوذری و مقبلی و ...گرامی.

ادامه مطلب ...

آنتی فمینیست یا عمری بی دلبر و تنها!


چرا پیغمبر زن نداریم؟!...چرا دانشمند زن کم داریم؟...چرا قهرمان جنگی زن نداریم؟...چرا خدا رو با he خطاب مبکنن و بش میگن پدر آسمانی تو اونور آب؟....و .. و ... اینها دلایلی بود از همکار فاضل و دانشمند قطب دو عالم مولانا همکار ما در تنفیذ نظریه اتقان به ذل زن و مخالفت با نظریه : زن به عنوان یک فاکتور برابر با مرد !

رنگها و نیرنگها...

یادمه چندین سال پیش تو خیابون که میرفتیم بعضیا رنگای شاد صورتی لیمویی سبز میپوشیدن و با اینکه تابلو بود ولی چشم نواز بود...دیشب یه پیاده روی طولانی داشتم و میدیم که مردم رنگای لباساشون یا قهوه ایه یا سیاه یا خاکستری یا سفید یا سورمه ای و ...همین.

نسل دهان سرویسان (ک)

آه.قلم را همچون بز پیری بر مرتع هراسان بر ورق میمالانم و از کودکی میگویم.زمانی که سال ۶۲ بود و جنگ بود و همه چیز کپنی بود و همه جیبشان از دل ما پاک تر بود و بابا سیبیل داشت و تفریح یه قل دو قل بود و ما گاو بودیم از همه لحاظ و مثل سگ پاسوخته تو کوچه ها به تر زدن به ایام کودکی .سال ۶۷ شد و  قطوع نامه پتحمیله شد و من کلاس سوم در حال جفتک پرانی.بابا سبیل نداشت چون طلا پایین آمد.همه چیز کپنی بود و ما دل در گرو  زلف بلفی و برق چشم شیپورچی نهاده بودیم و بازی ما همانا ترکاندن همه چیز بود.سال 73 شد و در دبیرستان مشغول شوخی های ته وانتی  و عبور از کتابهای شل و چرت و بی معلومات مفید.صحبت از سهمیه ها بود و اینکه یکی دیگه پریده یکی دیگه حالشو میبره و ما عصبانی از اینکه چرا تو فامیل ما اینهمه رفتن یکی افقی بر نگشت.سال 81 که شد دیدم یه هو تو دانشگام  و ذالک هر چی دختر قابل بود تو دستگاه مایه دارا میچرخیدن و ما به زور موبایل 3310 و پژو 405 حریف نمیشدیم و در بین میوه ها زالزالک هم نبودیم .میگفتن اینا بچه های محتکران! و یادم است که بابا هنوز سیبیل نداشت!.سال 84 عین برق رسید و باس میرفتیم سر کار.گفتن تو شهر کار برا بی سابقه ها کمه و باس برین خارج از شهر تو پروژه ها.دمغ و خراب بعد اونهمه سال درس خوندن و تحمل استادای بی سواد ابله و با سواد شاکی  زدیم به چاک جاده و رفتیم بیابون شهرستان لایون وان ! در آنجا فهمیدیم علت انق - لاب این بوده است که ما جونها همونجور که به هویج نگاه میکنیم یه تو سری هم از چماق بخوریم و اگر بگیم آخ بزرگترین اشتباه محسوب میشود فلذالک (فلان خر) را بسته و در پاره مواقع حسب توفیق درسهای 4 واحدی زیر آب زنی و پدرسوخته بازی و ...روجزوه برمیداشتیم! سال 86 دیدم نمیتونم اینجا سر کنم گفتم برم شهر خودمون استخدامی چیزی بزنم به بدن ولی از شانس ما همه باس قراردادی میشدن و رسمی ممنوع شد!.قبلا همه خرحمال بودن گفتن بهتره همه حمال باشن خوب نیس خریت زشته! و آخ به خر بزرگترین و قشنگ ترین و رویایی ترین موجود زندگی من چه توهینها شد و من دم نزدم!سر معرفت رفتم جلو یه خانوم لپ گلی تو یه اداره گفتم فرم بده و بقیشو تا الان پایم! سال 88 شد و گفتم ماشینی دست و پا کنم و باش مسیرو راحت تر برم که هی ملت تو اتوبوس ما رو انگولک نکنن یا تو تاکسی بمالنمون به در و دیوار که  یه هو بنزینا کپنی شد و ما چار چرخمون هواشد!خریدم.به ضرر .... سال 89 گفتم برم ازدواج کنم که باز همه چی ایندفعه تحریم شد و من موندم ما نسل 57 دیگه باس تو موقعیت های بحرانی زندگیمون چیا رو ببینیم؟

نصیحت دالایی لاما به مالایی گاما !

آدماهای بد اخم و بد اخلاق آدم های ترسویی هستن نترس پسر پیش برو!

قفس القفوس...

پرنده خودش را به دیواره ها میزند.پرنده هایی اند بسیار .مع الوصف یک پرنده یا شاید هم چندین پرنده میخواهند عقده اسارت بگشایند.به در و دیوار می زندد.نوک پرهایشان فلزی است و گاهی صدایی چنان گوشخراش طنین انداز میشود که گویی قفس میلرزد.در تنگنای شب که هوا بس تاریک است٬ غسق است.صاحب قفس خواب ندارد.همه پرنده ها با صدای خودشان تکرار میکنند آنچه را که بر روی بالشان حک شده.اینها از خود گویی اختیاری ندارند.از دروازه های قفس وارد شده اند .لختی چرخیده اند و عاقبت توانایی بازگشتشان نه!.بعضی ها را زمان خود به خود از بین میبرد.ولی جنازه آنها همانطور که فروید می پنداشت متعفن در ته قفس میماند و ممکن است با دمی زنده شود با ظاهری.کریه!.بعضی را صاحب قفس آزاد میکند.پرنده های خشمگین.پرنده های افراطی.پرنده های مهربان.پرنده هایی هم هستند که به وسیله پاره ای فعل و انفعالات و با ترکیب با سایر پرنده های مرتبط ٬سیمرغ می شوند.به ندرت این یکی بوجود می آید.به ندرت.اما در صورت شکل گیری٬ سیمرغ همه دیگر پرنده ها را میخورد.سیمرغ ایمان ٬نه شاید به خدا.شاید به مسائلی ملموس تر.شاید سیمرغ امید.شاید سیمرغ عشق.قفس ذهن من هر شب مملو از پرنده هایی است که هر کدام آوازی می سرایند بعضا گوش خراش.بعضی لطیف.همه در هم گمند.شاید همه اگر یکصدا می شدند سیمرغی هم از آن من بود.شاید.

هایکو


با عبور مار
علف به آرامی کمر راست کرد

........
هن می کیوکو