پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

درویش در پیش

فک کنم که نه...مطمئنم اون لحظه ای که دارم میمیرم فقط دلم میخواد که برگردم.احتمالا گریمم بگیره...حتما خیلیم میترسم مثه اون موقعی که تو تاکسی نشستم و راننده چراغ قرمزو رد میکنه...دلم هرری میریزه پایین ....مرگم باید همچین حالی داشته باشه....فک کنم خیلی حال بدی باشه....هر چی هم که توهم بزنی  بازم نمی تونی فکرشو بکنی...مثه این میمونه که یه هو بفهمی رویایه لولوی تو تاریکی بچه گی حقیقت داره....نمیدونم.... یه روزی میاد که همه سالهای پشت سرم میشه یه ثانیه...همه ثانیه هام میشه یه لحظه بعد ...بوق ممتد ...هر چی بیشتر وابسته به دور و برت باشی بیشتر میترسی...شاید واسه همین ترس خیلی کارا بکنی یام داری میکنی و خبر نداری...

اهداء زبان

اگر لامسه و بینایی نبود هیچ چیزی گویا وجود نداشت.اگر شنوایی نبود چه؟...شاید حس ششم همان نفس عمل حرف زدن و سخن گفتن باشد.اما اگر سخن گفتن نبود و نمی توانستیم صحبت کنیم شاید اتفاق خاصی نمی افتاد. در حدی که بگوییم وای دیگر زندگی ممکن نیست.اکنون می اندیشم سخن گفتن تنها آفتی بیش نیست به هر طریق .شاید اگر انرژی حرف زدن و تاثیرات منفی که در تاریخ گذاشته اندازه گیری شودبه نتایج مثبتش  بچربد.شاید اگر کلماتی که بیان می کردیم به این سرعت از دهانمان خارج نمی شد شان آن تا این حد برای ما پایین نبود . زبان را که نمیشود برید! پس بیا آهسته تر صحبت کنیم.مانند گام برداشتن در طبیعت بکر.هر روز.هر ساعت.هر لحظه.آرام بگیر.به خودت گوش فرا بده.سخن های توست شاید دلیل آنچه که اکنون هستی.چینگ پنگ دولنگ

سلف استادی

شاگردی استاد خود تواند بود که راه صعب تر را برگزیند.لائو ته چار

سالهای دگر

سالهای دگر که آیند نوه ام می پرسد پدر بزرگ از خاطرات جوانی چه در همیان داری تا نثار کنی مر مستقبلان را.قطعا نظری از کبر بر وی اندازم و از فیس-بوک گویم که چگونه آن را ست آپ همی نمودم  و چه ویرچوال دوستانی داشتم در ماسبق و از سریال های تلوزیونی  گویم که چه پولها پای دی وی دی آنها خرج نمودم و کالکشن کردمی ٬از تجربیاتم در زمینه تنظیم-دیش گویم و از وبلاگ نویسیم گویم و در نهایت گوید یعنی ۱۵ سال جوانی را اینگونه تبخیر کردی پس الباقی چه شد و گویم هزاران نفر بودیم فرزند در زندان دیجیتال اسیر کردندمان و به خوابی مجازی رفتیم بقیه آن سالها اندر حیرت مستقرق بودیم که چگونه در زندان بی دیوار بودیم و نوه ام نیز در وسط سخنانم بلند شده و میرود تا به موهای آفتاب نخورده اش دستی بکشد.به در و دیوار حتما خیره خواهم شد و سپس : یادم آید قصه اهل صبا   کز دم احمق صباشان شد وبا.

مجیز و کنایه

۸۰۰ ساله داریم فوش میدیم...انگار اصلا مهم نیست کی سر کاره...فحش میدیم.مهم نیس کی بالاس فقط ما بریم بالا بعدش بزا فوش بدن.عین یه سیر تسلسل.به رئیس فحش میدیم بعد که رئیس میشیم بد تر میشیم از قبلی و فوشمون میدن.انگار همیشه یکی باید در راس باشه و یه عده فوش بدن و اصلا گویا مرام و مسلک مهم نیس.غایت اون کسی خوبه که باعث بشه ما کار نکنیم و هیچ مسئولیتی نداشته باشیم و همه قانونارم بتونیم دور بزنیم و حقوقمونم مفتی بیاد درخونمون.از این بهتر کسی نیس و الا چی کار میکنیم؟فورررش میدیم!

ارذل الراذلین

همچنان که با-سن آهوی قلم را در دهان میفشارم و عصاره پلاستیکی آن را می مکم(یوغ!) یادم آمد قصه عهد صبا کز دم احمق صبا شان شد وبا! ...یه زمانی خیلی دور همه ملت با مداد می نوشتن و یک مداد سیاه داشتیم که استدلر بود و یک گلی که سوسمار نشان.حالا اگه یه بچه ای خیلی خودشو جر میداد یه خودنویس براش کادو میدادن که مام جر خوردیم.خیلی دوسش میداشتم خودنویسم رو و هی پالیشش میزدم و زرت و زرت سطح جوهرشو ست میکردم و همیشه ام دستام جوهری که ملت ذله.پدرجان هم خیلی فکر میکرد خنجر زده و دائم میپرسید آی خودنویست کو آی گم نکنی...یه روز که سرویس مدرسه که اون زمان اتوبوس بود رو سوار شدیم خودنویس رو از سر حماقت نهاده بودیم جیب با-سن و تا نشستیم خودنویس از کمر تررق!.ما یه هو سکته که آی بیچاره شدم و آی میکشن منو و آی های دیگه و تا خونه تو شیش و بش اینکه به حاجی چی عرض کنیم!.رسیدم خونه زدم زیر گریه که آی رسولی(تنها بچه لات کلاسمون!) خودنویسمو شکسته و از اونجایی که خونشون به ما نزدیک بود پدر خان دست مارو مثه بشکه بیس لیتری نفت محکم چسبید و رفتیم در خونشونو اون بدبخت هی به باباش هوار می زد که من نشکستم و باباش هی میزد تو کلش که ای الاغ! و یکیشو انقد محکم زد که صدای طبل دالایی لاما داد کلش! بابم رفت جلو یارو رو گرفت. که نزن کشتیش و ما اصلا حرفمونو پس میگیریم.من اصلا فکر اینم نبودم که چه خری رو با خودم دشمن کردم که داستانش باشه واسه بعد.منتها تجربه حسن آقا برا بچش این شد که با توجه به اینکه دنیای آدما با هم فرق میکنه تا نرفتین تو دنیاشون رو داراییاشون قیمت نذارین و قضاوت شخصی نکنین  و الا کارایی میکنن ملت که کف بالا بیارین.تمت!

لبیک

از شبهایم سبکتر از روز می روی ، به روزهایم  سنگین تر از شب می آیی.مرا در دست گرفتی ،بر چهره عبوسم  لبخند میکشی.من سپاسگذار.من پوشالی.اما به امر تو خندانم.لطفی کن .قلبی  قرمز بر روی سینه ام بکش.قلبی سرخ و بی تپش . قلبی به سلیقه تو.عبیر توام.

میگذشت

از کنارم میگذشت ضربان نبض تو گرم چون توسنی دویده در صحرا و چون گرمایی برخاسته از زمین در وسط روز سیر از خورشید.از کنارم میگدشت عمر همچون نسیمی بر لای درخت سپیدار وقتی که برگها را قلقلک میداد و برگهایی که جانانه میخندیدند با صدایی شبیه به زندگی بی تفاوت به من.بر ارابه زندگی سوار ، شوق بودن با تو در بسته ای پستی بر ترک دوچرخه زمان واز روبرو می آید ، من گلویم خشک شده .این روزها بد جور شدیدا ملموس میگذرد.

سم غم

بخند و بنگر که جهان با تو می خندد

بنال و ببین که در تنهایی اشک میریزی

زیرا این جهان پیر رعنا شادی های خود را وام می گیرد

اما از غصه و رنج هرچندان که خواهی در خزانه دارد

آواز بخوان و تپه ها پاسخ می گویند

آه کن و ببین که چگونه در هوا گم میشود

پژواکها صدای شادی را پاسخ می گویند

و آوای غم را دامن در می چینند

وجد و شادی کن و مردمان تو را می جویند

غمین و اندوهگین باش و همه کناره می گیرند و میروند

آنها تو را در بهترین طیف لذت می خواهند

اما رنجها و بلا های تو را نمی جویند

شادمان باش تا دوستانت بسیار شوند

غمین باش تا یکی بر جای نماند

یکی نیست که در نوشیدن شهد و شراب با تو همپیاله نگردد

اما کاسه زهر را باید به تنهایی نوش کنی

جشن و سرور به پا کن تا خانه ات از میهمان پر شود

صبر و صیام پیشه کن تا به کار خود بروند

ببخش و فراموش کن-این در زندگی یاریت می کند

اما هیچ کس در مردن یاریت نخواهد کرد

در تالار لذت برای همه کس جا هست

که صف در صف و در حشمت و شکوه در آن گرد می آیند

اما از دالان تنگ و باریک رنج باید یک یک عبور کرد.

                                                           الا ویلر ویلکاکس

حظ

نفستو حبس کن...کردی؟بده بیرون.خب زنده ای . برو سور بده.هنو وقت هست.