پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

جن آیت...

احساس بدیه وقتی میبینی یه نفری که داره بت لبخند میزنه و سلام و علیک میکنه چن ماه پیشش براش حادثه ای پیش اومده که اگه تعریف کنه مغزت تو سرت بالانس میزنه و از دهن یکی دیگه تو شنیدی.شنیدی که پدرش یه زمین میخره و فروشنده اصرار به پس دادن میکنه  و وقتی را به جایی نمیبره اون مرد محترمو میدزده و میبره سه روز شکنجه میده که به مقصودش برسه و نمیرسه و مثه پشه میکشه.احساس بدیه وقتی میفهمی دنیا اون روی دیگه شم هست.که جنایت داره که سرطان داره که مرگ هست و تو هم ممکنه یکی از اون کاندیدا باشی و نمیدونی.احساس بدیه که وقتی میبینی خیلیا که تمام احتیاطا رو هم کردن و خواستن از لای این چیزا لیز بخورن بازم دمشون گیر کرده.احساس بدیه وقتی میشنوی تو یه لباس فروشی زنانه حدود چهل تا زنو از تو اتاق پرو میدزدن و میبرن میکشن و تمام اعضاشونو در میارن میفروشن و احساس بدتریه وقتی میفهمی کار دو تا دکتره ٬دکترایی که سوگند بقراط خوردن.احساس بدیه کلا.

مجسمه بلاهت...

همکاری داریم که هر روز به سر کار اندر آید به امید آنکه پنج سال دگر بازنشست همی گردد.

روزگار نو...

روزگاری دل به دام تو فتاده بود...همدم شبها رباب و جام و باده بود

همچو پروانه به گرد شمع روی تو...جان و دل شعله ور بود....گریه ها تا سحر بود...ناگهان بهارم خزان شد...ابر چشمم خون فشان شد...غم عشقت آتش فشان شد.

ass tail

یکی بلن شده رفته سر کوچه از بقال کک به تنبون ما پرسیده آقا باسن دم داری(اصلش قزوینیه)...بقال در حالی که رگ گردنش قولوپی میزنه بیرون میفرماید که:ای ابله بیشعور نکند که میخواهی خانوم هم برایت بیاورم و آیا به کله کچل و ریش سفید من میخورد که باسن دم داشته باشم ای ابله حشری.و آن شخص خندان که یا حمار...اکنون قرن بیستم است و تو بایستی اینها را بفهمی ای الاغ بی فرهگ و آن نسلی که تو تحویل جامعه میدهی به ریش فرهنگ تر میزنند کما فادرشان...اما این را نمیگوید و بر میگردد با یک نگاه ملموس ملوس میگوید به بقال که:ای دوست عجب سودی در این کار نهفته است و بازاریابهای آن هرکدام ۳۰ درصد (الکی!)سود میدهند حسب فروش یک واحد پکیج آن و برقی شمئون وار در چشم بقال میدود که خب البته شاید هم بیاورم...فعلا که بازاریابی نیامده است و تو بگو بیاید...اکنون این آقا (یکی)بازاریاب باسن دم است و کارش سکه!

*خاطره ای بود از دوستی٬اشتباه نگیرید:-)

جهانی..

شیخ را گفتم اندر این مکاشفه به کدام نهج وارد شوم؟فرمود با کلّه!