پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

وقتی برق رفت...

حدود سال ۶۶ خیلی برق می رفت.همیشه شمع و کبریت دم دست بود.فانوس رو طاقچه آشپزخونه که از یه متری بو نفتش میومد.یه پریموس مانندیم بود که سر گاز پیکنیک وصل می شد و یه طوری خیلی ظریفی داشت و اگه بش دس میزدی میریخت و یه پس گردنی طلبت بود.اون قدیما یه چیزی مثه آژیرم بود که چون برنامه های تلوزیون از تهران پخش می شد ما مشهدی هام مجبور بودیم بلرزیم و خب برقام قطع میشد.وای که چه هیجانی داشت اون وقتا . مامان میدوید سمت کبریت.بابا میگفت همینجا بشینین تا من بیام و میرفت سمت راه پله های پشت بوم و یه هو.پق.برق میرفت.مردمکا که تنگ بود گشاد میشد.همه چی بسته به حدست داش که چی کجاس.یه پاسیو وسط حال خونمون بود که وقتی یه دقه از برق پرانش میگذشت یه مقداری از نور ماهو میداد تو .من و داداشم هم که آماده رذالت حمله میکردیم سمت در حیاط و یه شمعو که پشت ۲۰۰ لیتری نفت قایم کرده بودیم روشن میکردیم و تو حیاط زوق میزدیم و با قطره هاش که میچکید یا نورش که میلرزید صفایی میکردیم.ما شبا تو حیاط تخت میزاشتیم و می خوابیدیم و اون شبایی که برق میرفت آسمون خیلی زیبا تر بود و من راه شیری رو عین یه کمربند جواهر نشون میدیدم و کیف می کردم.همه چی جادویی بود و شبها به غایت مفرح.رفتن برق سالها بعد حدودا پانزده سال بعد به طور سراسری باز هم تکرار شد و علتش انف-.جار یه نیروگاهی بود تو طرفای شمال خراسون و ما اومده بودیم تو مرکز شهر و از حیاط و راه شیری و شمع و کودکی خبری نبود.من تو یکی از میدونای شلوغ شهر داشتم به سمت خونه میومدم و دنبال تاکسی میگشتم که یه هو همه جا تاریک شد و عین استادیوم فوتبال یه صدای هوو از تو ملت بلن شد و فقط چراغای ماشینا نورشون عین شمشیر جلوشونو میشکافت و مردم سر جا میخکوب.هنوز سی ثانیه نشده بود که یه هو دیدم از چن متر جلوترم صدای جیغ یه زن بلن شد و داد میزد مادر... بی پدر...و از اونجایی که منم به همون سمت کورمال کورمال میرفتم رسیدم به همون نقطه و شنیدم که دو تا لات جلنبر به هم میگفتن که یارو بد جور سینه های بابا رو چسبیده بوده...احساس خطر میکردم.ستر شب باعث شده بود نفس زشت مردم پنهان کار فرصت خوبی پیدا کنه .سرعتمو تا حد توان بیشتر کردم و خودمو رسوندم اون سمت خیابون.مردم صورتاشون چون از زیر با نور تاکسیا و ماشینا روشن میشد ترسناک تر از همیشه بود و من با خودم میگفتم آیا این تن ماشین گیر می آورد و خوششانسی ما که تو روز روشن میرف توالت تو شب تاریک پلومون بود-شایدم از تاریکی ترسیده بود- و یه تاکسی قبل از اینکه برسه به جمعیت جلو پا من ترمز که سیگارشو بگیرونه و من خرنبودم که نگم میدون فردوسی.تا میدونو اومدم و خیلی جالب بود که مردم حسابی شنگول بودن و حال میکردن که تاریکیه و با خودم میگفتم روز قیامتم احتمالا گناهکار و بیگناه اولش حال میکنن و براشون لذت بخشه احتمالا و بعدش میوفتن به فکر اینکه زپلشک الان مبصر میاد.با بدبختی میرسم به سر کوچه مون اما اینجا به خاطر درختاش و نبودن ماه در اون شب به شدت تاریکه و من به هیچ وجه جلومو نمی بینم.باید صد متر تو ظلمات برم و عجیبه که محیط از ۲ نصف شب هم ساکت تره.سعی میکنم کوچه رو لود کنم تو مغزم و اولش مختصات دقیق اون خونه ای رو که تا تا خیابون تراسشو کشیده جلو و یه بار کله رفیقم چنان بهش خورده بود که منگش کرده بود رو جدی تر میگیرم و همینطور با قدمهای خیلی آهسته جلو میرم.واقعا تا اون موقع اینقدر از تاریکی نترسیده بودم و ترسمم علت داش.از جلو ترم صدای پچ پچ میومد.سعی کردم صدای کفشمو در نیارم و از صدا فاصله بگیرم.طبقه سوم یه آپارتمان با یه نور زرد حال به هم زنی روشن بود و صدا تقریبا از جلوش میومد .خدا خدا میکردم که یه ماشینی چیزی از تو کوچه رد شه که من ببینم چه خبره و نمیدیدم.یه هو از همون سمت برق یه چیز فلزی رو خیلی ضعیف دیدم و با خودم گفتم برگردم اما از تنبلی بود یا از اینکه میخواستم برم خونه به رفتن ادامه دادم.صدا واضح تر بود

-خفه شو وگرنه شارگتو میزنم خار...

-بابا همینا رو دارم

- گه خوردی کاپشنتو در آر

صدای طرف آشناس.سرعتمو بیشتر میکنم و از سینه کش دیوار جلو میرم.باس سریع به پل ایس زنگ بزنم.تا در خونه راهی نیس.میرسم در خونه و چون برقا رفته محکم در میزنم .پدرم در رو باز میکنه.خلاصه جریان رو براش میگم و میرم بالا. شمع روشنه و همونجا یه هو با اون همه هیجان یاد قدیما میوفتم و دلم نور فانوس میخواد.میرم سمت تلفن.یادم میاد که بیسیمه.

نظرات 5 + ارسال نظر
تنها سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://Tanhaee.TK

سلام ممنون بهم سر زدی تو هم وبلاگ قشنگی داری

مریم سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

ای بابا...

سعیده سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://http://amma.blogsky.com/

مرسی سر زدی و ممنون از لطفت

نینا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ http://nena.blogsky.com

سلام

چه حال و هوایی بود تو این پست زیبا

یه دفعه منو بردی به اون موقع ها برق میرفت و سریال سالهای دور از خانه ( اوشین ) پخش میشد و پدرم مجبور می شد از ماشین برق بگیره تا ما بتونیم سریالمون رو ببینیم

اون موقع شش سالم بود ولی همه چی یادمه

راست میگی

حتی برق رفتن این زمونه هم با اون موقع ها خیلی فرق داره

راستی خیلی ممنون بابت اینکه به بنده لطف نمودید و سر زدید

بازم بیای خوشحالم می کنی

خدا حافظ

از اوشین خاطره ها دارم

حسین سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ب.ظ http://ialone.ir

قشنگ بود. حسابی همراه داستان شدم. چسبید...
اما آخرش دوباره منو یک خاطره مشابه انداخت ! تو این مملکت گل و بلبل تا بخوای تشابه خاطرات اون هم از انواع بد ، هولناک، ترسناک و ... پیدا میشه ! اینم یه حسنیه همه همو بیشتر درک می کنن.

رنگ و وارنگ خاطره داریم! اینام اکثرا تو قالب هم میرن.درسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد