پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

روز معلمان ب-چه باز ...به درک

پنجم دبستانم .بعضی ها به سن بلوغ رسیدن و کنجکاون . طبق معمول همه چیزا جوابا رو هم با سعی و خطا بدست میارن.نظریه پردازی هام که فراوونه و معمولا شوخی های دستی بین بچه های بزرگتر رواج داره.مشمئز کنندس.ولی تو اون فضا هستی و نباس نقطه ضعف دس کسی بدی.اما مگه میشه؟مدرسه ما سه تا حیاط بزرگ داره به جای زمین فوتبال و یکیش انقدر بزرگه که تش پره درخته.حدود ۷۰۰ تا محصل داره که همه پسر بچه های احمق و زرزرو و ضعیفن.مثه جوجه خروسایین که تا چش باباشونو دور میبینن به ملخ حمله میکنن و اصابت بال ملخ به نوکشون همان و در رفتن همان.بعضی ها مثکه یه جاشون نشت کرده یه هو ریش سیبیل در آوردن و اکثرا مبصرن.معلمام اون موقع خیلی به اسم شاخص شخیص فرهنگی می بالن و حتی ریواسم که میخوان بخرن سرشونو میگیرن بالا به سبزی فروشه میگن:ریواساش خوبه ؟آخه ما فرهنگیی یی یی ییم .همونطور که گفتم اومدم کلاس پنجم.معلم ورزش شده معلم کلاس ما .یه آدم کچل با کله عین طالبی .دماغ مثل ویرگول و چشای ریز و سیبیلای حنایی و قد کوتاه.یه شلنگ داره پشت شوفاژ که تا کیش به کیشمیش میشه ملتو کباب میکنه و من تو همون سن از لذتی که موقع زدن ما میبره مثه هوا با تن برگ آشنام.درس نمیده.همش مشق میده و خودش میره تو زمین فوتبال با بچه هایی که ورزش دارن سر و کله زدن.کلاس بسیار اوخماتیک میچرخه و کسی اهمیتی نمیده.اما این معلم ما یه خصوصیت جالب دیگه هم داره.شیشه های کلاسو رنگ کردن که کسی حواسش به زمین فوتبال پرت نشه.ما با پول شیشه رو تراشیدیم.میبینیم!.وقتی این آقای معلم فرهنگی درس میده ما هم چشامون وسط زمین فوتبال دودو میزنه و ای جان زد تو گل.بالاخره زنگ ورزشمونه.همه زوق میزنن که کی زنگ آخر بشه یه عده برن فوتبال.یه عده جیم بزنن برن خونه.یه عده برن کیک بخورن از بوفه همیشه کثیف مدرسه.یه عده بشینن مشقاشونو بنویسن که شب راحت باشن و.. و من جزو فوتبالیام.شاید کسی بچه پنج دبستانی اوا خواهر ندیده باشه اما ما یه تپولشو داریم و عین زنا اطفار میریزه.اون همیشه بغل زمین فوتبال ملتو تشویق میکنه و کسی زیاد جدی نمیگیرش.تشنمه.میخوام برم آب بخورم.میبینم که پشتش به ماس و داره از شکاف پنجره رنگی تو کلاسو نگا میکنه و دستشم قمقمه آبه.میرم سمتش یه کم آب به عاریه بگیرم.نزدیکش میشم.آب میخوام.میگه .هیسسسسسسسسسس.بیا این تو رو نگا.همزمان توجه یکی دیگه از بچه هام جلب میشه.من سرک میکشم.میبینم که معلم گرامی یکی از بچه ها رو نشونده رو پاش و دستاشو گذاشته رور فلان پسر بچه بیچاره و رنگ بچه عین گچ.میترسم.این همون بچه ایه که تو مسیر برگشت تا خونه تا یه قسمت راهو با ما میاد.تو راه برگشت خونه ایم.از چار پن نفریمون صدا در نمیاد.کسی راجع به موضو چیزی نمیگه.چهره فشردش هنوز جلو چشمه.با یه کیف کوچیک قهوه ای.چن روز بعد براش سرویس میگیرن.بخش هندی قضیه اینه که پسر اون آقا معلم یا بهتره بگم آقای تولیت بچه باز همین چن سال پیش تو یه تصادف پودر میشه.

بلای خر به گاو میخوره.


نظرات 4 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://ialone.ir

چی بگم ! عین واقعیته ... یعنی خودشه. همون تشابه خاطرات. اتفاقات مشابه در دبستان ، راهنمایی حتی دبیرستان. چی بگم

فقر جنسی

میسنا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://kolbeye-aramesh.blogsky.com/

ممنون که به کلبه من سر زدید.

===============
مطلب جالبی بود..مدت ها بود که متنی روان رو نخونده بودم.......
مرسی.......
با اینکه تو دوران ما اینجوری نبود(شاید به خاطر دختر بودنمون) اما باز یاد اون دوران افتادم....
خوب و بدش همه خاطره شده

خانوما فک کنم با انگشتشون تو راهنمایی خط میکشیدن پشت دوستاشون ببینن بستن یا نه...همه جور فضولی داشتیم!..اینو یکی بم گف.ممنون از لطفت

جوراب پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

عجب خری بود مرتیکه!

دکتر شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ

همه ی معلم ها این جوری نیستن ولی من به بعضی از معلمای اونجوری حق میدم آخه بعضی ازاین بچه ها واقعا جیگرن! نمی شه بهشون ناخنک نزد.

حق با شماس ایشالا برا پسرتون خدا بخیر کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد