پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

تا کی غم آن خورم که ...این عمر به خوشدلی سپارم یا نه؟!

دیروز رفتم یه دریل چینی خریدم.به یارو گفتم: داداش لطفا از اون مته هاشم بده.از اون تیزاش.یه تبرم بده.اونم از اون تیزاش باشه لطفا.همه شو برداشتم کردم تو کوله پشتیم.تصمیم گرفتم پیاده بیام خونه تا به کاری که تصمیم گرفته بودم بکنم خوب فکر کنم آخه از شما چه پنهون کار ساده ای نبود ٬ ولی به نظرم میومد که وقتی تموم بشه چقدر راحت میشم و سبک عین پر.الانه که اینو دارم مینویسم یه چاقوی خوش تراش تو دستمه و موندم که این شاهکارو همینطور بزارم باشه یا کلا بفرستمش زیر خاک.موندم که اشتباه کردم و یا نه! به تجربش میارزید.راستش من از همون وقتی که بیس و چن سالم شد همش احساس میکردم یه چیزای اضافه ای دارم که بم چسبیده و نمیزاره با زندگی حال کنم.خیلی چیزای مزخرفی بود.خیلی یواش اومدم خونه تا شاید به خودم به اندازه کافی وقت داده باشم.وقت داده بودم!.در خونه رو که باز کردم همه مسیری که اومده بودم آمد تو ذهنم و اصلا احساس خوبی نسبت بش نداشتم.رفتم تو شوفاژ خونه.گرم و مرطوب!.لباسامو کندم.دریل رو زدم به برق.اول سعی کردم باش دماغمو سوراخ کنم .خیلی درد داشت.بینی خیلی قشنگی داشتم و همیشه مورد حسادت دخترای همسایه بودم.از عمد اذیتم میکردن و من اینو حس میکردم.خونی بود که از بینیم را افتاد.بعد با تبر انگشتای پای چپمو زدم.همه میگفتن من خیلی با ناز را میرم و الان که سی و پن سالمه و هیچ مردی حاضر نشد با من ازدواج کنه چون یه بار ناپدریم بم تجاوز کرده و این صوبتا ٬دیگه خرامیدن معنی نداره.پس اصلا این چشمای مثه آهو به قول داییم بهتره نبینه.دلرو فرو میکنم تو چشم چپم...هیچ جا دیده نمیشه..غش میکنم.دو ساله گذشته و من همش غش میکنم.الان که این کارد رو تونستم از رو میز پانسمان آسایشگاه بردارم دارم فکر میکنم .فکر میکنم و هی فکر میکنم و کاردم تو دستمه و سوالم اینه که برای چیه باس من اونهمه متعلقات زیبا داشتم اما کسی نبود که باش حال کنه.چرا همه مجانی میخواستنش.چرا همه نمیخواستنش.کسی نیومد براش بمیره.خوشحالم که زدم  داغونشون کردم!.اینم از این:خررت... این تتمه خون سیاه از ساعد دستهای کشیده و بلند با انگشتان باریک و سفید به زمین می ریزد.

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ق.ظ


این پستت رو دوست داری؟

واقعی بود!..من یه زمانی آسایشگاه مجانی کامپیوتر درس میدادم...دیروز تو درمانگاه یه بابایی رو دیدم ۱۸ ساله معتاد خراب که انگشت وسط دست راستشو از وسط بریده یود که دیگه نکشه...اومده بود برا ترک اعتیاد با مادر پیر بدبختش...گویا بریدن انگشت هم افاقه نکرده بود برا نفس قدرتمندش!

مینا دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ق.ظ

خیلی خشن بود ولی حقیقت داشت!
شاید اگه دل وجرات این کارم نداشته باشه،مجبور شه ارزون در اختیار شون بزاره!

بعضی زوایای دنیا خیلی کثیفه

مصطفی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ http://www.e71.blogsky.com

سلام
مرسی که سر زدی
وبلاک جالبی داری
آدم وقتی دردهای مشترک رو می بینه، دردش التیام پیدا نمی کنه، اما عوضش احساس نمی کنه که تنهاست!

موفق باشی دوست من
مصطفی

چاکر

مریم چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ق.ظ

واقعی بودنشو نمیگم/میگم دوست داری این پستت رو؟

نه...سالمم

مثل هیچکس سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:49 ب.ظ http://paaeez.blogsky.com

ها
یه چیزهایی تو بطنش بود که خوشمان آمد..

نمیگم خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد