پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

تقدیم به آفتابگردانکم

گل آفتاب‌گردان

خسته از روزگار

در جست‌و‌جوی خورشید

فرسنگ‌های مانده

تا به آن طلاکده‌ی دل‌فریب را می‌شمارد.

سرزمینی که جوانی

آرزوی نیل به‌دان را

به گور می‌برد.

و باکره‌گان پریده‌ْرنگ

کفن‌ْپوش

از سپیدی برف

در سپیدی برف

از گورهاشان برمی‌جهند و

در پی کوچ بدان جا هستند.

به دیاری که آفتاب‌گردانک من

قصد رفتن دارد.

                  ویلیام بلیک



پی نوشت:کارتونی برای بزرگترایی که دوس دارن فکر کنن-فایل- زیرنویس

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://axhayziba02.blogsky.com/

و در عصر سیاه مرگ ...
گریستن آرزویم شد ...
چه حال از من تو می پرسی ؟؟؟
که مرگ هم آرزویم شد ...

عجب شعری گفتم فی البداهه
سیاه بختان برفی پوشی که به امید لمس تن خورشید به سرسرای محبت زندگی چشم سراب دوختند من وتوایم رفیق اما نمی بینیم و گرنه خنده ام آرزوست ...
ویلیام بلیک توی یه روز خوشش نشسته ونوشته اونچه رو که دوست داشته ...

بعضی وقتا با خودم میگم این دکتر قمشه ای اگه خونش توزعفرانیه نبود بازم این حرفا رومیزد؟

جوراب پاره و انگشت ازاد پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ

لایک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد