پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

حسن پرنده ، تهش چرنده

میدوید.مثه سگ پاسوخته میدوید.دنبالش بود.سرنوشتش.قیافه عجیبی داشت.سرنوشت.دندونای دراز اما چشای قشنگ.گوشای بلبله اما لبای خندون.حسن فریاد می زد.سرنوشت زوزه می کشید.حسن زیر پاشو نگا کرد.یه مار بوا دید.خندید.ماره.حسن گفت:تو کی هستی.گفت:من ضد حالم!.حسن خندید.اومد از رو مار بپره.ماره روش تف کرد.حسن تف مارو پاک کرد.سرنوشت زوزه کشید.میترسه حسن.نکنه سرنوشت روش جیش کنه؟.حسن رسید به یه دره.دره انگار زنده بود.دره عر میزد.حسن گفت:تو کی هستی؟دره گفت:من بزی تو هستم ناز نازیه تو هستم!!!...حسن بیلاخ داد.دره گرخید.گفت:از رو مار پریدی از رو مام می پری؟حسن خندید.دره عر زد.حسن دره رو دور زد.سرنوشت سرعتشو برده بود بالا.پاهای حسن ذوق ذوق میکرد.گفت با خودش یا باس از سرنوشت جلو تر باشه یا باهوش تر یا تقلب کنه و الا بش میرسه ناکس.حسن ترجیح داد ریسک نکنه و تقلب کنه!.خودشو زد به مردن.سرنوشت آمد بالای سرش.بوی لاشه میداد.اما بوی ادکلن کریستین دیورم میداد.حسن گوشه چشمشو وا کرد که ببینه داره چی کار میکنه بی پدر.سرنوشت داشت تلفن میزذ.به خدا.میگفت:سلام قربان.حسب فرمایشتون انقد دنبالش دویدم که برید.با اجازه تون این طلا ها رو بر می گردونم .دیگه به دردش نمیخوره.عزی رو بفرستین بیاد روحشو در آره از تو لشش ببرش.عجب خری بود جسارتا.حسن میخواست باور نکنه.اما کرد.خواس پاشه بگه گه خوردم.عزی رسیده بود.حسن تو جاده بود.حسن نبود.حس سبکی داشت.یه تابلو دید:جهنم سه سال نوری!.حسن میزد تو سرش.بنگ!بنگ!

نظرات 7 + ارسال نظر
مسافر پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ http://doncorleone.blogsky.com

عجب حکایتی داشت این حسن
خیلی خطرناکه حسن

جالب مینویسی ولی این پستت حتما مخاطب خاص داشته

ماندانا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ http://wildtigress.blogsky,com

سلام مرسی که سر زدی راستی نمیشه با تقدیر جنگید از این منت زیبا هم خیلی خوشم آمد

متشکرم

محمد جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://axhayziba02.blogsky.com/

سلام ...
این روزا اصلا حالم خوش نیست پریشونم رفیق ...
امروز اومدم و تمامی نخونده هاتوخوندمو با حسن روزگارت رفیق شدم می دونی چیه حسویم می شه که حسن تو چون تویی رو داره که مث مسیح وقتی میمیره تو با چار تا ورد زنده ش می کنی و دوباره روز از نو روزی از نو
نوشتی حسن یه حسه یه خودشایدم یه بی خود آره حق با توئه اما بازم خوش به حالت که فقط دو تا حسن وحسنوف داری که مث پت ومت افتادن به جونت و داره بنگ بنگ می زنن توی ریپ روزگارت منه وامونده چی بگم که نصف لشکر حسن ونقی وتقی وغلام وقیصر و ... توی تاوپود وجودم جمه شدن دارن پارتی میدن وگربه رقصونی می کنن منم مث روان پاکای از هفت دولت آزاد خوشحاله خوشحال دارم به خیال خودم باشون می جنگم
آره رفیق منم درگیر ودار تنهایی هام در آرزوی یه حس آرنولدی ام که باطعم ترمیناتوربره همه لشکر فلون فلون شده های درونمو بکشه ومنو آروم کنه اما زهی خیال باطل ...

سلام حاجی.منور کردی.همیشه یکی هس که میخوای اون باشی.نمیشه.شکلش میدی.میگی میشه.به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل...که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم....دنیا خر تو خره.غصه جایی نداره.استرس داشته باشی بهتره تا غصه بخوری.حال ریسک

خودم جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

اگه شانس ماست، سرنوشت همون عزرائیله :/

شانستو بیچاره کن کمال این است و بس :-)

بابک شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ق.ظ http://let-confess.blogsky.com

ع عزیز
نوشته هات خیلی سخته ولی اینو می فهمم که ادای سخت بودن رو درنمیاره، خودت خیلی سختی. شایدم من خیلی پیر و خرفت شدم یا اینکه از اول هم هیچ پ خ ی نبودم که الان نوستالژی زمان فهمیده بودنم رو داشته باشم (دومیش درست تره ولی شما ضایع نکن. بذار همین تریپ جوونی کجایی که یادت بخیر رو وردارم)
از زمانی که بهم سر زدین دائم میام پیشتون، رفتم تو پوست حسن و تا لب جهنم رفتم، با حسنوف کتک کاری کردم، موتورسواری هم حال داد ولی آخر سر هیچی برام نموند غیر از : یه کله بادکرده با صدای....بنگ بنگ!!

تندرست باشین

برا حسنم نمونذه

مریم یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ب.ظ

خب نوشتی منظورم طرز نوشتنه داستانه تونستم تصور کنم

موتشکرم

کوریون سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

از این زیاد خوشم اومد ..
ممنون که هستی ، تصدقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد