پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

دوستت دارم

زیاد گفتنش شأنشو میاره پایین.بهتره بزاری بشینه تو نگات٬ بشینه تو صدات٬

ته تهش

اون ته ته آرزوهای آدم فقط یه چیز هست.نه پوله نه چراغ جادو نه آب حیاط نه اکسیر جوانی ...تنها چیزی که هس: حق انتخابه

آدم که شهر نشین شد////

مقایسه کرد و مقایسه کرد و مقایسه کرد .

ت را زو


بله یکی از آیین های همسر داری اینه که هیچوقت بینتون ترازوی دیجیتال نزارین و ترازو باس طوری باشه که بعضی وقتا مثلا سه کیلو رو  با ده گرم مساوی نشون بده  و اسمش ترازوی معرفته...جوونم معرفت.مطمئنا موارد مشابه تو زندگی زیاد پیش میاد اما باس ترازو درس باشه تا حساب کتابا جور دربیاد...آدمه دیگه...والا

توهم یا تلنگر

دیشب که خواب بودم دیدم که روی تمام پام  یه شعر به نستعلیق با خط قرمز بسیار خوشرنگ با حاشیه های سیاه خالکوبی شده و بیت آخرش عربی بود و شعر حافظ بود و اولین شعر دفترش بود و الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها بود و حافظ با من فسرده حرف زده بود و شب بود.

اسبانی

بله مغول ها به ایران حمله کردن و ممد شاه دوم جر خورد...بله چنگیز اومد فضله شو ریخت تو ایران یه میلیون نفرو پاره کرد شقه کرد سر برید....اما موندیم ایرونی...بله بعدش آقا محمد خانم همون کار چنگیزو کرد و بد ترم بود چون مثلا خیرندیده ایرونی بود و بیست هزار جفت فقط چشم تو کرمان در آورد که جلاداش از مچ افتاده بودن آخه برا که چشمو در آرن باس با شصتشون بزارن رو تخم چشم فشار بدن و بد با چاقو رگ و پیشو ببرن وقتی در اومد!...بع له...به همینجا ختم نمیشه .ابعد عباس میرزا میره روس کشی غافل از اینکه جر میخوره و بعدش با عهدنامه گلستان کلی از این خاک میره.بالاخره فتح علی شاه (چه اسم با مسمایی) کل مملکتو به بای داد و اون خاکی که اینهمه به خاطرش مردن رو داد دو دستی رفت.ترکا از گشنگی علف خوردن از دست ستارخان و باقر خان ولی جر نخوردن...بله سر بداران از دست مغولا دار خوردن! اما جر نخوردن بله حسن صباح التقاطی بود اما ....همه اونایی که این مملکتو به با دادن به کاری که میکردن ایمان داشتن ! یا شایدم افتاده بودن تو رودخونه دیگه چاره ای نبوده و خودشونو  سپردن به آب!...به هرحال این ایمانم بد چیزی نیس...فقط پاش به قزوین نرسه الهی که این روزا فکر کنم مثکه اونم دارن جر میدن...عصبانیم! طفلی ایمان!

آنچه در دانشگاه عاموخطیم همان بود که عمله بهترش رو تو کوچه یاد گرفت


یه چیزی رو میدونی مهندس؟!....قد گاوم نمیدونی مهندس

                                                   اوستا کار ۶۰ساله به فارق التحصیل ۲۵ ساله


اسب

اسب سپید من مهربان و رام است

اسب سپید من چون برکه ای آرام است

ای دریغ از هرچه دادم برای دوست

اسب خوبم اسب خوبم رفیقم اوست

همچین شعرایی که سادس ولی نغزه میخوام...ساده ساده اما پر پر


یه هو....

سال پنجم دبستانه.

ادامه مطلب ...

کیریسمس!


- یه سال دیگه میاد ٬ یه سال پیر تر میشیم:خوشحالیم!...عجیبا غریبا....

- جشن و شادی آخه تو سگ سوز زمستون...عجیبا غریبا

- ایرانیای خارج یه بار کیریسمس تعطیلن یه بار نوروز...عجیبا غریبا

- میگن ۲۰۱۲ دنیا تموم میشه..امسال سال آخره!..باس بترسیم ولی جشن میگیرن همونایی که اینو میگن...عجیبا غریبا(یعنی همه شجاعن؟!)

- اونا که مشر.وب میخورن و باس برن جهنم عده شون از ما بیشتره ٬تازه جشنم میگیرن ..اگه بهشت راشون دادیم!..آها خیال خوش داداش

کلا دلم خون بود گیر دادم

آها...جان؟؟/

روبرتو بلبلینی

یارو مرتیکه اجنبی پدرسگ اومده تو اطاق که آی وانت تو سند ما داتر ان! ایمیل پیلیز هلپ می...مام موندیم که این ایتالیاییه از خود راضی چه مودب شده؟!!!...از پشت فرمون بلند میشیم دو ور کیبوردو میدیم دسسش ...از اونجایی که تشنه و شل و شهیدیم میزنیم با رفیقمون بیرون تا این کافر کارشو بکنه و وقتی بر میگردم دماغم میبینه که تو اتاق یه بوی بدی میاد و مغزم به دماغم میگه این خارجیا این چیزا براشون عیب نیست و من به مغزم میگم ای مردشورشونو ببره که با اون تکنولوژی در فلانشونو نمیتونن بگیرن و سعدی میگه:اگر باری به دل آید فرو هل...که بارآینچنین خاری است بر دل

(یا یه همچین چیزی).به سعدیم فوش میدم اما بعد میگم با خودم که شاید سعدی یادش رفته بگه که آقا مثه خر ملا باقر هرجا رسیدی نه فلان!...خلاصه ای تف تو روحت بلبلینی که از ۵ سال پیش یادم نرفتی!

تمبک المثل

اگه خونت از حصیره، آتیش بازی نکن!

وقتی خوشت نمیاد...

وقتی خوشت نمیاد که لبخند بزنی میزنی...وقتی خوشت نمیاد که بخوابی میخوابی  و وقتی خوشت نمیاد که بلن شی میشی...وقتی خوشت نمیاد دروغ بگی مجبوری بگی و وقتیم خوشت نمیاد ریخت یکی رو سر کار تحمل کنی مجبوری...و و و .بعد میگن خوشبختی چیه؟!!!...اگه خوشبختی چار تا پایه داشته باشه یکیش اینه که مجبور نباشی !

فشار باخت....

دارم زور میزنم و عرق میریزم.دارم ضعفمو انکار میکنم.اصلا دارم جر میدم خودمو.اما عقب نشینی و  و این حرفا نمیره تو کتم.حالا نه اینکه مثلا ما همچین توفه ای هستیما .جان شما نباشه جان خدیجه کلفتمون نمیتونم آخه باخت بدم.سرم درد میگیره.رگای گردنم همچین قولوپی میزنه بیرون.احساس میکنم اگه صدای 46 تا از مهره هامو در نیارم قولنج میکنم.یکی نیست به این  صاب مرده بگه آخه تو که نمیتونی ببری چرا بازم میای هی خودتو این رو اون رو میکنی.بابات چی میگفت؟نمیگفت آقا ما لب دریام که میریم باس با آفتابه بریم؟بردی؟...د نبردی...!  حالا یه بارم که بردی که باز نگا نکردی آفتابه سوراخ بوده!..د لا مصب هی...اوهوی...کار مهمتر از شطرنج بازی کردن نداری تو؟!!!

زمانی که رفت...رفت.

این روزا که میگذره بیشتر حس میکنم که دیگه نمیشه سهل انگاری کرد.مجبوری افسار اسب نفستو بگیری و بلند تو اون گوش پشمالوی چاقش بگی: هششششش!...مسئولیت داری حالا.یه چیزایی رو قبلا نمیفهمیدم مثلا اینکه چقدر سخت میتونه باشه قبول مسئولیت یه نفر دیگه ولی حالا با خودم میگم چه ابله بودم.معرفتی که توام با عمل نباشه توهم میاره!

چه لوس!

تو را دوست میدارم و شنگولم که تصورات کودکیم بیهوده نبود حبه انگورم!

خیر و شر

نبردی است در درون من.نبردی با حتساب طلایه داران خردمند.طلایه دارانی که هر لحظه مرا در انتخاب اشتباه یاری میدهند و میترسم.به خودم اعتماد می کنم و سعی میکنم از جاده عدالت بروم.نمی شود لعنتی.خود خودم رشوه گیر است و رحمان و رحیم.گاهی دلش برای شیطانش می سوزد و گاهی طرف دیگر.مبارزه سختی در درون من در جریان است ...سالها.

تنوره دیو و راز طول عمر

وقتی عصبانی میشی مغزت خاموش میشه و سوئیچ میکنه رو غریزت..اونوقت اگه ذاتت خراب باشه هی سوتی اخلاقی میدی که بعدا پشیمونت میکنه ولی اگه ذاتت درست باشه هی غریزه گاز میده هی تو ترمز میزنی...موتورت داغ میکنه آمپر میچسبونی بعدشم سکته خدا نکرده.

خشم بر شاهان شه و ما را غلام...خشم را من بسته ام زیر لجام رو وقتی عصبانی میشی هی بگو!

خطی که اینورش رئیسی اونورش نیستی

تا وقتی پول تو جیبته کاسبه هل هل میزنه اما تا دادی بش اگه دقت نکرده باشی یا تونسته باشه سرت شیره بماله نوبت له له  زدن توه!

اوان...

صدای برخورد برگهای سپیدار به هم٬صدای نسیمی که هر چند لحظه شدت میگیره٬ صدای خنده بچه ها از دور دست٬صدای جوی آب٬بوی علف و گل گاوزبون و شیره درختا٬ صدای جیر جیر پرنده ها٬صدای گاه گاه غار غار کلاغی....وقتی دیشب داشتم روی پشت بوم به صدای شهر گوش میدادم تنها نقطه مشترک صدای کلاغ بود و نه یک کلاغ.

عزیز...

 وقتی یکی بی وقفه حرف میزنه یا دلش خونه یا تعطیله بالاخونه.



کلید

اون کلید در گنج سعادت شجاعته.نترس تا گناه نکنی و روحت بات در صلح باشه.نترس تا گناه کنی و روحت بزرگتر شه.نترس تا انتخاب کنی.نترس تا برگردی.برگردی به آغوش خدا.نترس

سعدی یان..

سعدیا مرد نکونام بمیرد چون سگ......سخل آن است که نامش به نکویی ببرند/

اوفلیا...

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن.... دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

سه چیز تمیز...

سه چیز با تلاش و پدرسوخته بازی و رعایت و فلان و فلان به دست نمیاد: پول٬ سلامتی٬ طول عمر

کلًا...

آقا شده خودتو ببینی که از خودت دور افتادی و خودت میخوای که برسی به خودت؟!جاده شیب داره یا فرمون ما میکشه یا چی؟...آقا نمیریم تو خط...جادمون همین بغله...فرمون نمیده بندازیم توش...داریم کج میریما...عین خیالمونم نیس به خدا...میگیم شاید فردا...شاید فردا...

جن آیت...

احساس بدیه وقتی میبینی یه نفری که داره بت لبخند میزنه و سلام و علیک میکنه چن ماه پیشش براش حادثه ای پیش اومده که اگه تعریف کنه مغزت تو سرت بالانس میزنه و از دهن یکی دیگه تو شنیدی.شنیدی که پدرش یه زمین میخره و فروشنده اصرار به پس دادن میکنه  و وقتی را به جایی نمیبره اون مرد محترمو میدزده و میبره سه روز شکنجه میده که به مقصودش برسه و نمیرسه و مثه پشه میکشه.احساس بدیه وقتی میفهمی دنیا اون روی دیگه شم هست.که جنایت داره که سرطان داره که مرگ هست و تو هم ممکنه یکی از اون کاندیدا باشی و نمیدونی.احساس بدیه که وقتی میبینی خیلیا که تمام احتیاطا رو هم کردن و خواستن از لای این چیزا لیز بخورن بازم دمشون گیر کرده.احساس بدیه وقتی میشنوی تو یه لباس فروشی زنانه حدود چهل تا زنو از تو اتاق پرو میدزدن و میبرن میکشن و تمام اعضاشونو در میارن میفروشن و احساس بدتریه وقتی میفهمی کار دو تا دکتره ٬دکترایی که سوگند بقراط خوردن.احساس بدیه کلا.

مجسمه بلاهت...

همکاری داریم که هر روز به سر کار اندر آید به امید آنکه پنج سال دگر بازنشست همی گردد.

روزگار نو...

روزگاری دل به دام تو فتاده بود...همدم شبها رباب و جام و باده بود

همچو پروانه به گرد شمع روی تو...جان و دل شعله ور بود....گریه ها تا سحر بود...ناگهان بهارم خزان شد...ابر چشمم خون فشان شد...غم عشقت آتش فشان شد.

ass tail

یکی بلن شده رفته سر کوچه از بقال کک به تنبون ما پرسیده آقا باسن دم داری(اصلش قزوینیه)...بقال در حالی که رگ گردنش قولوپی میزنه بیرون میفرماید که:ای ابله بیشعور نکند که میخواهی خانوم هم برایت بیاورم و آیا به کله کچل و ریش سفید من میخورد که باسن دم داشته باشم ای ابله حشری.و آن شخص خندان که یا حمار...اکنون قرن بیستم است و تو بایستی اینها را بفهمی ای الاغ بی فرهگ و آن نسلی که تو تحویل جامعه میدهی به ریش فرهنگ تر میزنند کما فادرشان...اما این را نمیگوید و بر میگردد با یک نگاه ملموس ملوس میگوید به بقال که:ای دوست عجب سودی در این کار نهفته است و بازاریابهای آن هرکدام ۳۰ درصد (الکی!)سود میدهند حسب فروش یک واحد پکیج آن و برقی شمئون وار در چشم بقال میدود که خب البته شاید هم بیاورم...فعلا که بازاریابی نیامده است و تو بگو بیاید...اکنون این آقا (یکی)بازاریاب باسن دم است و کارش سکه!

*خاطره ای بود از دوستی٬اشتباه نگیرید:-)

جهانی..

شیخ را گفتم اندر این مکاشفه به کدام نهج وارد شوم؟فرمود با کلّه!

اپتیمم سوم

امروز زوریه که زندگیم باز به دو بخش تقسیم میشه قبل از امروز و بعد از امروز.تا چه شود.خدایا هوامو داشته باش.

عارف حریص..

اینکه میگن بلانسبت ممکنه شتر یه روز برگرده و به جای چوبی که خورده گاز بگیره شاید واقعا اینطوری نباشه و شاید مثلا همچین شتر نادری کوهاناش پایین باشه و فلاناش بالا اما اگه اوخمش اندازه کوهانشم باشه بازم به پررویی صاحابش نیست.

دیروز رفتیم مسجد تعذیه یکی از همکارا که یه هویی چپه شده.از اونجایی که ملت این روزا یه سره مشغول درآوردن لقمه از تو حلق همن این مرحومم یه دشمنایی  داره.یکیشون تو مسجد جلو من نشسته.بحساب اومده مجلس تعذیه دشمنش.شکی ندارم که تو دلش قند آب میکنه.عکس دشمنت با روبان سیاه و زن و بچه گریون که شیون میکنن.اگه شغالم باشه اشکش در میاد.این بابا عین مجسمه بودانشسته چسخند میزنه.تو یه کتابی به نام تاریخ بیهقی میخوندم که یه بابایی به اسم بوسهل زوزنی سر حسنک دشمنشو گذاشته بوده تو سینی و شراب میریخته رو سرش و با خونش که مخلوط میشده از تو سینی میخورده که مستنده.اون موقع باورم نمیشد که داستان میتونه واقعا جدی باشه.الان فهمیدم که تا آدم رو زمینه نفرت هست و تا نفرت جنگ و اینا هست.پس بهتره بریم سر زندگی و سعی کنیم دشمن کمتر بتراشیم و اگرم کسی دشمن شد نترسیم.عادیه.

پدر کشتی و تخم کین کاشتی....پدر کشته را کی بود آشتی

دوست داشتنِ دوست داشتن

اینکه از آب بشی مرداب خیلی راحتتره تا مرداب رو بکنی آب.حواست جمع باشه داری کجا میریا!

ماهیی در بحر معنیی..

مردا همونقدر که باسنشون با میزان لاتیشون نسبت عکس داره تن صداشون نسبت مستقیم داره...

نقراط..

به من بگو که نهار چه داریم تا بگم چقد دوست دارم؟!

شبی و محفلی...

همینطور که دیشب رفتم پایین تو اتاقم و یه سری به اتاق داداشم زدم دیدم که به ناگه یه موجود  عجیبی پرید از جلو پام زد رفت پشت کمد و من یه لحظه در شیش و بش آنکه ماهذا الموجود  فی هذا البلاد؟ مثلا تو شهریم ٬ و سیخی به پشت کمد همی زدمی که به ناگه باز این موجد پریده به زیر فریزر رفت و بنده بر جای همی خشکیدمی! به سرعت به سراغ مگس کش و حشره کش رفتم و برشون داشتم اومدم جلدی جای فریزر.یه کم حشره کش زدم دیدم وای چه صدایی میاد.فکر میکردم عقربی رطیلی تارانتولایی! چیزیه و همینکه نمیدونستم چیه انواع و اقسام فکر های ترسناک میومد تو ذهنم و کم کم از یخچال فریزر فاصله گرفتم و دورشونو چیزی چیندم که در نره و بعدشم زنگ زدم به داداشم که آقا هر دره ای هستی بزن بیا که یه موجود ترسناکی! رفته این زیر فریزر ...برادر به حکم حالهای گذشته که به وی در کلیه موارد خطیر داده شده بود با کله و تخته گاز یک ربع بعد در رسید.همچون دوک دوروشیلو با یه تیکه چوب خودشو جر داد و یخچال و فریزر و بخاری و همه چی رو ریخت به هم و یافت همی نشد که نشد.به ناگاه بنده آن موجود نقلی را دیدم که از زیر فریزر جستی زد و بین کمد و دیوار مشغول تقلا که از یه سولاخ ریز در برود همی.وقتی دیدمش خیلی زیبا بود.یه رنگ قهوه ای روشن با دوتا چشم ریز براق و دوتام گوش که هی عقب جلو میرفت و باداداش تصمیم گرفتیم موش به این خوشگلی رو زنده بگیریم و تو کوچه رهاش کنیم.داداشم رفت بگیرش که موشه در رفت و از پشت همه چی زد تو حموم و رفت زیر ماشین لباسشویی.ساعت ۱:۳۰ نصف شب است.دل و روده ماشین لباس شویی رو باز کردیم بلکم بکشیمش بیرون.نشد.کشیدیم بیرون.رفتیم خوابیدیم.صبحه.به داداش زنگ میزنم از سر کار که گرفتیش.میگه نه.چرا؟اونی که من دیدم انقدر فرز و زرنگه که خودش باز در میره میره تو حیاط.درارو برا آقا موشه باز گذاشتیم!.


- من از بس که تو جابجایی اثاثا زور زدم ۴ صب خوابم برد.

-دیدیم زیر یخچال فریزر چن تا تپه شنیه...داداشم میگف مورچه ها کردن ولی من همچین تپه های هزار برابر مورچه ای ندیده بودم

-وقتی راجع به چیزی اطلاعات نداریم ازش میترسیم و همچنین اگه به جای ۵ حس ده تا داشتیم دنیا چی شکلی میتونس باشه؟

- داداش شجاع مثه هیچی نیست مگه داداش شجاع.

- خانوم اجازه؟ حشرات و موجودات تخمی چرا آفریده شدند؟

-این بچه رو ......؟

سبزه سمنو...پارسال گازمیگرفتی! امسال لگد میندازی؟(ضرب المثل)

بچه که بودم هر سال دم سال تحویل اعصابم خورد بود اصلا هر وقت به یه اپتیممی تو زندگیم میرسم هول میشم و اعصابم خورد میشه...بچه که بودم گریه میکردم.

رنج بادمجان...

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و کلاغها ی سیاه و کثیف سر زباله های مانده از دیشب جلوی درب خونه ای برا هم شاخ و شونه میکشن.اگر همه یکها مساوی هم باشن و همه ما نیاز اولمون اولویت یک داشته باشه حس کلاغی که برا آشغال دعوا میکنه با منی که برا رسیدن به موقع سرکار چراغ قرمزو رد میکنم با اونی که برا خرج خونش دزدی میکنه و اونی که بر ا خاطر خدا باس روزه بگیره و اونی که برا نفت ۷۰ ساله ملتی رو زجر میده و اونی که برا فرار از تنهاییش دنیا و آدمو میسازه با هم برابره.

مناجاتنامه خواجه ع.خ

صبور بودم صبور بودم یه کوه پر غرور بودم٬احمق بودم.باس زودتر گازمو به سیب دنیا میزدم هرچند قسمت کرموش .جای نگرانیش موقعی بود که نصف کرم رو تو سیب میدیدم.

نتیجه یکدرس بعد بیس پن سال


در شعر یکی روبهی دید بی دست و پای...فروماند در لطف و صنع خدای...که چون زندگانی به سر می برد...بدین دست و پای از کجا میخورد...و فلان...همچین نیازیم نبوده که شیر براش غذا بیاره.همون روباه بودن برای طی مقامات کاملا کافی است گویا.

ادامه مطلب ...

شیوه ها و گیوه ها و میوه ها و بیوه ها و جیوه ها و ...جنون

ما نیاموختیم ...شیوه حرف زدن با جنس مخالف...شیوه خرید کردن از هایپر مارکت...شیوه خوابیدن در ساحل...شیوه خوردن غذا در هواپیمای فرست کلس...شیوه پوشیدن لباسهای شاد ...شیوه رانندگی در بزرگراهای خلوت...شیوه لمیدن در صندلی و خیره شدن به آسمان شب...شیوه پس انداز برای مسافرت به شهرهای مختلف دنیا...شیوه کوچیدن از شهری به شهری و ناشناس زیستن...شیوه ساختن دوباره و دوباره زندگی...شیوه احترام گذاشتن به حدود هم...و ما نیاموختیم که حق لذت بردن از زندگی را....داریم.

خاطرات سر کار...

و باز هم  آنها بر  دستی که نوازششان میکند میشاشند و بر پایی که بر آنها لگد میزند بوسه میزنند.

نادره الحکایه...

همچنان که آهوی اندیشه را به ضرب دگنک از صحرای خیالات  باطله به دشت کاغذ پرتاب میکنم یادم آید قصه اهل صبا...کز دم احمق صباشان شد وبا!

میگم س بگو سعدی...

*حجمش بالاس.خواستی ببینی سیوش کن

فقر و فاقه...

و به این نتیجه میرسیم که هرچه درآمدمان بیشتر میشود ٬ خرجمان هم به همان نسبت بالا میرود و یحتمل تا درآمد ماهیانه ما چیزی حدود سه میلیون جیزز نشود ٬ ماجرا به قوت خود باقیست گوییا!.

ویرچوال...

جسمو بفروش ٬روحو بخر (عرفان)

روحو بفروش٬ جسمو بخر (زندگی)

نشسته ام بمیان دو دلبر دو دلم

کرا به مهر ببندم و در میان خجلم


سفیرِ نفیرِ تسلسل...

تنهاییِ زیاد٬ خودپرستی میاره.خودپرستی توقعتو میبره بالا.توقعت که رفت بالا زود عصبانی میشی.زود که عصبانی شدی٬ برا خودت دشمن میتراشی.دشمن که تراشیدی ٬ترس میاد کم کمک تو دلت.ترس که اومد تو دلت دروغگو میشی.دروغگو که بشی ٬ رسوا میشی.رسوا که شدی تنها میشی.تنها که شدی خودپرست میشی...

دین به دنیا ده بر یک...

طوطیان شکر شکن شیرین گفتار دیروز حکایت کردند که نه در اینجا ٬که البته در بلاد چین شخصی در قریه ای متروک در بلاد فیسیقولیا عمره ای نوشت به قیمت پانصد هزار تومان و دو سال از این واقعه سپری گردید.آن فلک زدهء دلش برای همه چیز لک زده٬ مزنه عمره را گرفته دریافت که قیمت آن به یک و نیم میلیون تومان عجم افزایش یافته است.ناگاه شیطان به جلدش خزید و نهیب زد که بکن!.عمره فروخت و به آنتالیا دو هفته اقامت گزید.اکنون بسی پشیمان است.فرش زیر پا فروشند که عمره خرند تو عمره فروختی که چه خری هستی تو٬همکارانش می گفتند و او لبخندی شیطانی بر کنج لب داشت!