پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

سین شینته!

به آلمانیه میگم شما چقدر خ دارین تو زبونتون .میگه: شمام چقر سین و شین دارین تو زبونتون.میگم :اختون!...میگه:میشه بشینی بنویسی شما شامپو سر واسه شستشو  چی چیا میشناسی؟ بی پدر رفته بود تو غور مسئله قبلا!

کودکی و سرقت آموزی ٬مفت خوری٬حمالی!

زاغکی قالب پنیری دید...به دهان برگرفت و زود پرید...بر درختی نشست در راهی که ازآن میگذشت روباهی

نتیجه گیری: اولا اگه یه پنیری افتاده در راهی بزن به منقار و در رو و اصلا نپرس ماله کیه و این صوبتا...بعدشم هرچی زدی به جیب مواظب باش همیشه یه پدر سوخته ای هس ازت بزنه با زرنگی پس ۱- هرچی که تونستی یه گاز ازش بزنی٬ بزن!.۲- مواظب باش از چنگت در نیارن ۳- میتونی همیشه گزینه در آوردن دارایی مردم از چنگشونو امتحان کنی و ایرادی نداره!...


بابا آب داد.بابا نان داد.

نتیجه گیری: ۱- اولا بابا اصلا حق استراحت نداره و تا آخر عمرش هی باس بده ۲- اگه چل سالتم شد همچنان میتونی مثه دماغ آویزون بابا باشی و اونم باز بده! ۳- هر پرس نون و آب خونه بابا چن در میاد؟نمیزاری به حساب چرا؟


آن مرد آمد.آن مرد با اسب آمد.

نتیجه گیری:۱- اولا خداتونو شکر کنین باباتون یه پیکان ۴۷ داره که ملت قبلا اسب داشتن ۲- اسب اگه شکل قاطر بود به شما ربطی نداره ما به نقاش گفتیم اینجوری بکشه و اینجوریا داداش! ۳- ۴۰ بار با خودکار ۴ رنگ از رو همین درس اوس شعر بنویس حالا ببینم.(چون تو هم اسبی خبر نداری!)

تا کی غم آن خورم که ...این عمر به خوشدلی سپارم یا نه؟!

دیروز رفتم یه دریل چینی خریدم.به یارو گفتم: داداش لطفا از اون مته هاشم بده.از اون تیزاش.یه تبرم بده.اونم از اون تیزاش باشه لطفا.همه شو برداشتم کردم تو کوله پشتیم.تصمیم گرفتم پیاده بیام خونه تا به کاری که تصمیم گرفته بودم بکنم خوب فکر کنم آخه از شما چه پنهون کار ساده ای نبود ٬ ولی به نظرم میومد که وقتی تموم بشه چقدر راحت میشم و سبک عین پر.الانه که اینو دارم مینویسم یه چاقوی خوش تراش تو دستمه و موندم که این شاهکارو همینطور بزارم باشه یا کلا بفرستمش زیر خاک.موندم که اشتباه کردم و یا نه! به تجربش میارزید.راستش من از همون وقتی که بیس و چن سالم شد همش احساس میکردم یه چیزای اضافه ای دارم که بم چسبیده و نمیزاره با زندگی حال کنم.خیلی چیزای مزخرفی بود.خیلی یواش اومدم خونه تا شاید به خودم به اندازه کافی وقت داده باشم.وقت داده بودم!.در خونه رو که باز کردم همه مسیری که اومده بودم آمد تو ذهنم و اصلا احساس خوبی نسبت بش نداشتم.رفتم تو شوفاژ خونه.گرم و مرطوب!.لباسامو کندم.دریل رو زدم به برق.اول سعی کردم باش دماغمو سوراخ کنم .خیلی درد داشت.بینی خیلی قشنگی داشتم و همیشه مورد حسادت دخترای همسایه بودم.از عمد اذیتم میکردن و من اینو حس میکردم.خونی بود که از بینیم را افتاد.بعد با تبر انگشتای پای چپمو زدم.همه میگفتن من خیلی با ناز را میرم و الان که سی و پن سالمه و هیچ مردی حاضر نشد با من ازدواج کنه چون یه بار ناپدریم بم تجاوز کرده و این صوبتا ٬دیگه خرامیدن معنی نداره.پس اصلا این چشمای مثه آهو به قول داییم بهتره نبینه.دلرو فرو میکنم تو چشم چپم...هیچ جا دیده نمیشه..غش میکنم.دو ساله گذشته و من همش غش میکنم.الان که این کارد رو تونستم از رو میز پانسمان آسایشگاه بردارم دارم فکر میکنم .فکر میکنم و هی فکر میکنم و کاردم تو دستمه و سوالم اینه که برای چیه باس من اونهمه متعلقات زیبا داشتم اما کسی نبود که باش حال کنه.چرا همه مجانی میخواستنش.چرا همه نمیخواستنش.کسی نیومد براش بمیره.خوشحالم که زدم  داغونشون کردم!.اینم از این:خررت... این تتمه خون سیاه از ساعد دستهای کشیده و بلند با انگشتان باریک و سفید به زمین می ریزد.

الگرز..

مواردی هست که از انتهای فراخنای دل و روده احساس میتواند بیرون بیاید و ب ریند به کل تریپ روح و روان کاریزماتیک تفکرات مالیخولیایی بی مفعول بنده از ازل تا هذاالزمان و انا لا مفهوم!اکنون اینم!

حَبَِّ نجات!

در زمانهای دور که گلدن ایج من بود و هنوز روزگار گلنگدنو نکشیده بود ٬ تابسسونا پیش یه حاجیه بازاری کار میکردم.چیز میز فروش بود٬ یعنی چه طو بگم همه چی میفروخت:زرشک٬لواشک٬زعفرون٬نبات.... سه تا تابسسون پیشش رفتم و سی تا نکته بیشتر یاد  گرفتم.یکیش این بود که یه روز کله ظهر رفتم سر کار و اوسسا شاکی شد که کجا بودی بزغاله! من ناراحت گفتم که : به جان شما تقصیر من نیس.چن روزه پیش کتاب کتابخونه رو چایی مال کردم ...یعنی میدونی حاجی دسسم خورد چپه شد رفت لای تموم برگاش...کتاب خب ماله کتابخونه اداره باباس...جدمو میاره جلو چشم بفهمه...اوسسا گف میدونی من بعد شص هفتاد سال عمر این جور مواقع یه قرصی هس که میخورم و همه چی درس میشه.خوشحال پرسیدم میشه به منم بگین چیه اون قرص.الان واقعا لازممه!.اوسسای پیر یه نگاه ملیحی کرد و گفت:قرص به تخمم!

یاد سالهایی که دلتنگشم! صبح جمعه با شما

ساعت 8 صبحه .تو حیاط خوابیدم.لحاف رو کامل کشیدم رو سرم که نور آفتاب نتابه تو چشمم.ولی پتو عین بخاری ماشین به خاطر اینکه آفتاب روش افتاده حرارت میزنه.صدای فش فش آب میاد .یکی داره حیاطو با شلنگ آب میشوره.گهگاه یه نسیم خنکی به پاهام که از پتو بیرون افتاده میخوره.سرمو یه ریزه از زیر پتو میارم بیرون و به سپیدار بلندی که برگاش در حال تکون خوردن و جلوه فروشیه نگا میندازم.حال بلن شدن نیس.احساس خوبیه که تو جات بمونی اونم تو هوای بهاری صبح.زمان جنگه و کسی دل و دماغ نداره.صابونا رو یه در نوشابه فرو میکنن توش  میزنن به یه آهنربا به جای جا صابونی.تو خونه ها بیس لیتری های نفت هست هنوز!.پر و خالی .همون بیس لیتری هایی که زمین رو دور خودشون قهوه ای کردن و چربن.با دسته میله ای.خلاصه زمانیه که تنها تفریح تلوزیون و رادیوس.و تلوزیون اوشین داره .و ریوزو داره و هانیکو داره و بعد زودپز چشممون به سریالای آبکیه ژاپنیه. اما هیچی رادیو و برنامه صبح جمعه با شما نمیشه و همینه که منو از جام بلند میکرد تا دست و روویی بشورم و صبحانه ای بخورم و راس 9 صدای رادیو رو تا ته بلند کنم.با خونواده بشینیم دورش و بخندیم به ملون به آمیز عبد الطمع ...گاهی وقتا تو بیرون شهر و پیک نیک همه صندوق عقبای ماشیناشونو باز میکردن و رادیو تا ته و هی تیکه  هایی رو که خنده دار بود برا هم تکرار میکردن و هر و کرشون هوابود.روزهای قشنگی بود.گذشت.چند تا از اون برنامه ها رو تو ادامه مطلب گذاشتم.میتونین گوش بدین.یاد منوچهر نوذری و مقبلی و ...گرامی.

ادامه مطلب ...

آنتی فمینیست یا عمری بی دلبر و تنها!


چرا پیغمبر زن نداریم؟!...چرا دانشمند زن کم داریم؟...چرا قهرمان جنگی زن نداریم؟...چرا خدا رو با he خطاب مبکنن و بش میگن پدر آسمانی تو اونور آب؟....و .. و ... اینها دلایلی بود از همکار فاضل و دانشمند قطب دو عالم مولانا همکار ما در تنفیذ نظریه اتقان به ذل زن و مخالفت با نظریه : زن به عنوان یک فاکتور برابر با مرد !

رنگها و نیرنگها...

یادمه چندین سال پیش تو خیابون که میرفتیم بعضیا رنگای شاد صورتی لیمویی سبز میپوشیدن و با اینکه تابلو بود ولی چشم نواز بود...دیشب یه پیاده روی طولانی داشتم و میدیم که مردم رنگای لباساشون یا قهوه ایه یا سیاه یا خاکستری یا سفید یا سورمه ای و ...همین.

نسل دهان سرویسان (ک)

آه.قلم را همچون بز پیری بر مرتع هراسان بر ورق میمالانم و از کودکی میگویم.زمانی که سال ۶۲ بود و جنگ بود و همه چیز کپنی بود و همه جیبشان از دل ما پاک تر بود و بابا سیبیل داشت و تفریح یه قل دو قل بود و ما گاو بودیم از همه لحاظ و مثل سگ پاسوخته تو کوچه ها به تر زدن به ایام کودکی .سال ۶۷ شد و  قطوع نامه پتحمیله شد و من کلاس سوم در حال جفتک پرانی.بابا سبیل نداشت چون طلا پایین آمد.همه چیز کپنی بود و ما دل در گرو  زلف بلفی و برق چشم شیپورچی نهاده بودیم و بازی ما همانا ترکاندن همه چیز بود.سال 73 شد و در دبیرستان مشغول شوخی های ته وانتی  و عبور از کتابهای شل و چرت و بی معلومات مفید.صحبت از سهمیه ها بود و اینکه یکی دیگه پریده یکی دیگه حالشو میبره و ما عصبانی از اینکه چرا تو فامیل ما اینهمه رفتن یکی افقی بر نگشت.سال 81 که شد دیدم یه هو تو دانشگام  و ذالک هر چی دختر قابل بود تو دستگاه مایه دارا میچرخیدن و ما به زور موبایل 3310 و پژو 405 حریف نمیشدیم و در بین میوه ها زالزالک هم نبودیم .میگفتن اینا بچه های محتکران! و یادم است که بابا هنوز سیبیل نداشت!.سال 84 عین برق رسید و باس میرفتیم سر کار.گفتن تو شهر کار برا بی سابقه ها کمه و باس برین خارج از شهر تو پروژه ها.دمغ و خراب بعد اونهمه سال درس خوندن و تحمل استادای بی سواد ابله و با سواد شاکی  زدیم به چاک جاده و رفتیم بیابون شهرستان لایون وان ! در آنجا فهمیدیم علت انق - لاب این بوده است که ما جونها همونجور که به هویج نگاه میکنیم یه تو سری هم از چماق بخوریم و اگر بگیم آخ بزرگترین اشتباه محسوب میشود فلذالک (فلان خر) را بسته و در پاره مواقع حسب توفیق درسهای 4 واحدی زیر آب زنی و پدرسوخته بازی و ...روجزوه برمیداشتیم! سال 86 دیدم نمیتونم اینجا سر کنم گفتم برم شهر خودمون استخدامی چیزی بزنم به بدن ولی از شانس ما همه باس قراردادی میشدن و رسمی ممنوع شد!.قبلا همه خرحمال بودن گفتن بهتره همه حمال باشن خوب نیس خریت زشته! و آخ به خر بزرگترین و قشنگ ترین و رویایی ترین موجود زندگی من چه توهینها شد و من دم نزدم!سر معرفت رفتم جلو یه خانوم لپ گلی تو یه اداره گفتم فرم بده و بقیشو تا الان پایم! سال 88 شد و گفتم ماشینی دست و پا کنم و باش مسیرو راحت تر برم که هی ملت تو اتوبوس ما رو انگولک نکنن یا تو تاکسی بمالنمون به در و دیوار که  یه هو بنزینا کپنی شد و ما چار چرخمون هواشد!خریدم.به ضرر .... سال 89 گفتم برم ازدواج کنم که باز همه چی ایندفعه تحریم شد و من موندم ما نسل 57 دیگه باس تو موقعیت های بحرانی زندگیمون چیا رو ببینیم؟

نصیحت دالایی لاما به مالایی گاما !

آدماهای بد اخم و بد اخلاق آدم های ترسویی هستن نترس پسر پیش برو!

قفس القفوس...

پرنده خودش را به دیواره ها میزند.پرنده هایی اند بسیار .مع الوصف یک پرنده یا شاید هم چندین پرنده میخواهند عقده اسارت بگشایند.به در و دیوار می زندد.نوک پرهایشان فلزی است و گاهی صدایی چنان گوشخراش طنین انداز میشود که گویی قفس میلرزد.در تنگنای شب که هوا بس تاریک است٬ غسق است.صاحب قفس خواب ندارد.همه پرنده ها با صدای خودشان تکرار میکنند آنچه را که بر روی بالشان حک شده.اینها از خود گویی اختیاری ندارند.از دروازه های قفس وارد شده اند .لختی چرخیده اند و عاقبت توانایی بازگشتشان نه!.بعضی ها را زمان خود به خود از بین میبرد.ولی جنازه آنها همانطور که فروید می پنداشت متعفن در ته قفس میماند و ممکن است با دمی زنده شود با ظاهری.کریه!.بعضی را صاحب قفس آزاد میکند.پرنده های خشمگین.پرنده های افراطی.پرنده های مهربان.پرنده هایی هم هستند که به وسیله پاره ای فعل و انفعالات و با ترکیب با سایر پرنده های مرتبط ٬سیمرغ می شوند.به ندرت این یکی بوجود می آید.به ندرت.اما در صورت شکل گیری٬ سیمرغ همه دیگر پرنده ها را میخورد.سیمرغ ایمان ٬نه شاید به خدا.شاید به مسائلی ملموس تر.شاید سیمرغ امید.شاید سیمرغ عشق.قفس ذهن من هر شب مملو از پرنده هایی است که هر کدام آوازی می سرایند بعضا گوش خراش.بعضی لطیف.همه در هم گمند.شاید همه اگر یکصدا می شدند سیمرغی هم از آن من بود.شاید.

هایکو


با عبور مار
علف به آرامی کمر راست کرد

........
هن می کیوکو

شعری که وزن ندارد و ....حجم ؟

پردازش مغز من دیگه پویا نیست     با شیطون شیرینی خوردن دیگه رویا نیست
توی خاطرات ذهن من واسه تو جا نیست    هر چی  که با منه تلخه خب ولی دریا نیست
تو اریاکم بده اینجا کیه رسوا نیست       میدونم اینو خدا دیگه با ما نیست
زیر ناخنای دست من چیه جز پوستم        منی که به یاد تو سوختم و این تنها نیست

تو با اون نگاه شومت منو عاشق کردی    تقصیر تو بود اینا گناه گرگ تنها نیست

ابله و رندان...

و بدان و آگاه باش ای فرزند ٬ هر گاه با ابلهی در مقام بحث قرار گرفتی ٬ رند باش و همی نگذار تا خروجی های تو بر اساس ورودی های او باشد.وا... اعلم بالصواب

قصه کودکانه

اسبی چموش روزی به ناگاه جهیدن گرفت و سم بر زمین دم در هوا خرامان خرامان در دشت میدوید و گاهی گازی هم به علف میزد و یه هه هه هه ...شیهه ای هم میکشید.به ناگاه در حالی که در غفلت فراوان مشغول خوردن نسیم بود یکهویی بسیم از پشت پرید رو کمرش و گردنشو محکم چسبید.اول فکر کرد چه موجود خوبی! منو بغل کرده.بعد چن دقه فهمید که نه ! انگار که....جست زد به بالا به پایین و نشد.بسیم محکم چسبیده بود بهش و خبری از نسیم هم نبود.بستنش به چرخ عصاری و هی چرخید .اینقدر که پاهای چپش از راستش یه کم کوتاه تر شده بود .تو فکر صحرا بود که تصمیم گرفت تند تر بچرخه و تند تر چرخید.چرخید .و اونقدر تند چرخید که چرخ عصاری داغ شد و دود کرد و بعد از چن دقیقه آتیش گرفت و سوخت.اسب آزاد شد ..بسیم فریاد میزد و گریه میکرد که آهای نرو.اسب آزاد شد اما تا ابد حلقه عصاری بسیم به گردنش موند.حتی وقتی توی دشت افتاد و نسیم اونو میخورد.

زندگی تخم مرغی و فلسفه تخم مرغ شانسی...

هفتصد ساله که من زیر خاک بغل کاظمم.من یه ذره ام .خیلی مثکه ذره ام.چون هفتصد ساله اینجام.البته الان دوروزه که احساس میکنم یه چیزی از بالای سرم داره میاد پایین چون خرت خرت صداشو میشنوم.کاظمم.

الان که اینا رو میگم تو لوله ریشه یه گندمم.کاظمم از ترس دستشو داده به من و ما بدون اراده داریم میریم بالا.گندم ما رو تو خوشه هاش قراره انبار کنه و مسئولین گندم منو میندازن تو خوشه ۴ دانه ۸ و کاظمو تو خوشه ۴ دانه ۹ .هر دو داد میزنیم و همو صدا میکنیم


خب .مدت طولانیه که اینجا تک و تنها نشستم.بعضی وقتا با کاظم یه چیزایی میگیم.قبلا اینجا سبز بود.حالا زرده!.الان که اینو میگم صدای شلپ شلوپ میاد.همه جا داره میلرزه.محکم میخوریم به جایی.منو کاظم از ساقه جدا شدیم و افتادیم بغل هم.


باد خفیفی میاد.قرار بود ما از یه مخزن بزرگ بریم تو یه کامیون منتها لوله انتقال سوراخ بود و ما ریختیم رو زمین.من از تو دونه خودم به کاظم قوت قلب میدم.


صدای اد اد اد یا اود اود اود یام قد قد قد میاد.اینتو نمیشه خوب فهمید.از تو روزنه ای که رو دیواره دونه اس یه موجود پر دار با یه کاکل قرمز میبینم.وای یکی نیستن که.نزدیک ده تان.میبینم که دارن بقیه رو میفرستن تو شکمشون.داد میزنم کااااااظم چه کنیم؟کاظم جوابی نمیده.منم میخورن.


بعد مدتی که تو بدن مرغ بودم و فقط میتونستم از طریق تله پاتی با کاظم چند کلوم حرف از موقعیت خودمون بگیم فهمیدم اونم تو یه تخم مرغ رفته مثه من.الان صدای کاظم رو میشنوم که انگار از یه شونه زیر من میاد.داره آواز میخونه.زده به اون درش.


همونقدر میدونم که منو آقای خ از تو مغازه برداشت و خورد و این شد که من شدم ع.خ ساکن فلان متولد فلان با کار و بار  فلان.و کاظم رو کارپرداز یه شرکت هواپیمایی برداشت برد تحویل آشپزخونه داد و توی پرواز  آقای ش که داش برا ادامه زندگی میرفت کانادا خوردش.(نگین از کجا میدونم چون یه شب خواب دیدم!).الان کاظم برج میسازه و تو خونش زمین تنیس داره و بچه هاشم ام آی تی میخونن و غصه هم البته زیاد داره.حدس میزنم ٬آخه هفتصد سال پیشم تو خاک آدم جوشیی بود.


خب...خودمونیما ٬ خوب شد پدرم زود تر از اونی که میخواست تخم مرغ رو بپزه بده قناریش بخوره رسید و شونه ای که من توش بودم رو خرید والا الان کف قفس قناریه بودم شاید! یام تخم مرغ میشکست میرفتم تو سطل آشغال یام یه کی دیگه بودم...شایدم رئیس مملکتی چیزی! به هر حال نمیشه کاریش کرد!

مادری میپرد به دورها...

پدرم از راه دور زنگ میزنه....صداش گرفتس...خانوم دوستش که دو سال بود سرطان سینه داشت امشب داره میمیره!...به من سفارش میکنه که بابا مام ته چاهیم مواظب مامانت باش...ببرش مامو گرافی یه وقت خدای نکرده اونم طوریش نشه...نمیخوام از دستش بدم...من مامانتو دوس دارم...اینا تو فامیلشون ارثیه....و..و..و.هولش برداشته.خودشو تو موقعیت دوستش میبینه.تو شهر غریب تنهاس و با من درد دل میکنه.موندم بش چی بگم.میگم: بابا شیطونی نکن.تو الان پایه ای .مامان پایس.ما هدفیم.پس انقدر جوش نزن.محکم باش تا ما بتونیم از آب درآیم.خدافظی میکنم.فکر میکنم ظالمانه بود.من همه نگرانیشو با فلسفه های مسخره خودم بش برگردوندم.الان نصفه  شبه و من فکر میکنم ما آدما هیچوقت نمیتونیم باری از غصه هم برداریم.فقط در بعضی موارد همدیگه رو بیحس میکنیم که دردو نفهمیم.ما همه استامینوفن همیم اگه بتونیم.اما دردو نمیتونیم برا همیشه از بین ببریم.برا اینکه این زندگی قشنگ! قانون داره و به نفع ما نیست.

مام شاعریم :-|

در من نفس نمانده یک هم نفس نمانده              در کوچه رفیقان گویا که کس نمانده

شاید قفس سزا بود بر من که پاک ماندم              در مزرع کلاغان بیهوده تاک ماندم


* دیروز احساس غربت عجیبی کردم. برای اولین بار یک عضو از بدنم جدا شد.وقتی دکتر داد دستم نگاش کردم احساس کردم دلم واسش میسوزه.اشک تو چشام اومد.دیدم این مثه سرنوشت همس.یه روزی پیر میشیم و بعدش ما رو از دهن روزگار میکشن بیرون .میندازن دور.-----همه چیز یک چیز است و یک چیز همه چیز--->

اگه فروید راس بگه ...

یه مثال :

پن سال پیش:آخ اگه میشد یه کاری برام پیدا شه برم سر کار.

پن سال بعد از اون پن سال:آخ اگه بشه زودتر قراردادم تموم شه برم بیرون حقوق بیکاری بگیرم یه نفسی بکشم.کار فایده نداره.مثه سگ کار میکنی پول خونِت هم در نمیاد!

شیش ماه بعد از اون پن سال بعد:آخ این وضعیتم حوصلمو سر برده ...میخواد گریه ام بگیره.این چه وضعیه آخه.عمرم داره تلف...

دو ماه بعد از اون شیشماه و پنج سال: برم خارج درس بخونم  .میگن مالزی ده میلیون میشه فوق لیسانسش

یه ماه دیگه: ای بابا اینکه اقلکم بیس پن میلیون در میاد با این حرفایی که ملت میزنن از اونور .برم زن بگیرم اصلا

یه هفته دیگه:به آدم بیخونه وکار که زن نمیدن!

 سه روز بعد :پاشم برم یه کاری دس و پا کنم

و یه روز بعد آژانس کاریابی: ملتِ هم سن و هم شکل و همفکر! خودش انقدر ریختن اینجا که از خیر پر کردن فرم میگذره.خیلیای دیگه هم میگذرن.میره خونه.

اینجا یه خشم یه ساله داریم:

سوال:این خشم کجا خالی میشه؟!

الف)تو مسیر خونه

ب ) توخونه

ج  ) تو حموم

د  ) تو زیر زمین بغل پیک نیک!

ه  ) جلو تلوزیون

و  ) از تو شیشه زهرماری تو یخچال

ز  ) بریدن شلنگ کولر گازی خونه همسایه

ح  ) زدن چاقو تو گردن برادر سر انتخاب دیدن فوتبال یا سریال

ط  ) سر مادر بیچاره که شام تن ماهی گذاشته جلوش

ی ) سر بابای بیچاره که پول الواتی نداره بده

ک )تو جیغ زیر بالش

ل  ) تو دیدن فیلم سوپ

م  )تو خط کشیدن رو ماشینای ملت

ن  ) تو مزاحم دختر ۱۳ ساله شدن

س ) تو روزی یه پاکت سیگارو ترش کردن و هی قرص آلومنیوم ام جی اس خوردن و به باد دادن معده

ع  ) تو شکستن شیشه ماشین ملت و دزدین ضبط و باند

ف  ) تو مثه گرگ هار خوردن غذا و باد کردن

ض  ) تو رویاهای دوران کودکی و نوجوونی و هپروت

ق  )تو فکر یک سقف یه سقف بی روزن


خطرات پنهون گَل دل ما...

تازگیا متوجه شدم که اِ اِ اِ چند تا آدم آنرمال دور برم اومدن و رفتن ولی ما از گیرشون در رفتیم یام هنوز پهلو مانو بعضی وقتا صبحها میبینیمشون و یه سلامیم عرض میکنیم اما تو زندگی پنهونشون معلوم نیس چه خبره یعنی وقتی هیچکی نیس اینا رو ۶ ساعت ببینه چه کارای شاید زشتی انجام میدن ....


- یه بنده خدایی بود تو دوران دبیرستان ما که خیلی آدم درگیری بود ولی همیشه سفید میپوشید و مثلا خیلی تمیز بود.یه مدتی تو همون سن خیلی میخواس زن بگیره و سه سال بعد به عینین خودم ملاحظه کردم که ....اینو نمیشه گفت ...خدا میبینه!


-یه چن سال پیش رفته بودم شرکت یکی از دوستان بابام و یه جفت آقای لولک و بولک هم اونجا بودن که کوتاهه یه سر کچل هندونه ای داش و یه عینک ته استکانی و پیرن رو شلوار و خیلی مثبت و قیافش یه جورایی به گاندیی میمونس که شلنگ باد وصل کرده باشن به فلانش!...چن روز گذشت و من رفتم کافی نت سر محل برا فک کنم نتیجه کنکور ارشد...داشتم دپرس بر میگشتم که یه هو نیمرخ این آقا رو دیدم و خیلی طبیعی رد شدم و برگشتم که ببینم رو مونیتورش چیه آخه مصداق ایشون و کافی نت مثه آب و روغن بود.رفتم نزدیکتر و دیدم بهه...رو صفش پنج تا صفحه مسنج-ر باز کرده و همچین ناشیانه هم مشغول تایپ که اصلا انگار دنیا نیس....


- یکی از همکاران جدید و بسیار ادعای کلاس و دیسیپل و این صوبتا رو باتفاقش میریم نهار.حین نهار چنگال دست چپ قاشق دست راست.اه مگس پیف پیف.آخ چه خورشت آبداری آدم چندشش میشه بخوره.اوه ظرفاشون لکه...نهار تموم شده.همه مشغول تبدیل غذا به شر و وریم و هرکی یه چرتی میگه.یه هو میبینم جناب ٬ انگشت کوچیکه دستشونو میبرن تا بند سوم بعلاوه نصف دست ته دهنشون و غذای گیر کرده رو میفرسن خندق بلا!


-داستان اون معلم کودک نوازم که گفتم!


- دانشجو میباشیم.در شهر غربتمن.هم اطاقی دارم بهتر از برگ درخت.من نمازم را ۴ صب میخوانم.من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر سجاده...اهپ..این کیه کله صب رفته سر شلوار ما رو جالباسی .دهه دستشم تو جیبمه.اوهو پول منو چرا برداش...یک هفته بعد دیپورت میشود.بعدا میفهمم که یک سری از مهمانان هم همینطوری بلا زده شده اند و از ادب در قضیه را گذاشته اند.


-ساعت یک شبه و رفتگران محترم هنوز نیومدن که آشغالا رو ببرن و من جهت اینکه میونل آنها را نجراند میروم توی کوچه که بردارم ببرم بندازم!سطل آشغال بزرگ سر کوچه که یک هویی خانوم همسایه چن خونه اونورتر با لباس نامرئی میاد دم در آشغالاشو میزاره توی سطل که ببره تو و اصلا انگار ما اونجا گرز رستمیم و یه اداهایی هم در میاورد البته! ناگفته نماد لباس نامرئی شون دوتیکه قرمز بود! ما همیشه با یه هیئت دیگه ای میدیدیمش و خیلی او کی بود...حتما شیطون تو جلدش رفته بوده!


- آها...همکاری داشتم در سر کاری که ایشان سخت رژیم گرفته بود در سن بالا و سخن از روزه میفرمود همی.ما ایشان را میدیدیم و دم خروس را هم.حالا بگیر حس شیشم.یه روز که از قضا به اتاق ایشان رفتم جهت پاره ای مسائل ایشان در راهرو مشغول صحبت بود و گویا مرا ندید و من گویا دیده! پشت سیستم ایشان میروم که مشکل را مرتفع کنم .صفحه اکسپلورری مینیمایز است .تقصیر من نیست.ماکزیمایز میشود.چشمم به یک سایت چت میوفتد . نوشته اصلان: من گفتم که زنم رو با دوس پ...گرفتم و تو رو هم اگه دوس دارم برا اینه که تنهام.گلی:من نمیتونم اینطوری ادامه....و من صفحه رو بستم و اسکرال نکردم.


* پینوشت:من فرشته نیستم اما دوستم ندارم شیطون باشم.فک کنم وضعم از اونایی که یه طرف قضیه رو گرفتن بدتره!

در نمیگیرد نیاز و ناز ما با سیچوییشن دوست !

از دور محل برخورد دو تا دیوار اتاقم میبینم که دو تا نقطه میجنبن.میرم جلو.دو عنکبوت هر کدوم قذ یه ماش کوچیکتر.یه توری هم تنیدن هم قد خودشون.هی یکی میره تو اون یکی دورش میگرده و میاد یه کله ای میزنه٬ بعدش اون یکی.اولیه که بسکه شبیه همن مثه ژاپنیا معلوم نیس کدومه حالا تو توره و اون یکی هی میاد پرده رو میده بالا میگه ساملکم!...هف هش بار سلام میکنه و فک کنم ملتحم میشه که یه هو تخت گاز چرز دیوارو میگیره میره بالا.اون یکی الان تو خونه پوشالیشه بعد دو روز!


خواستگاری میروند:دخترهایی هستن که ده ساله پاشونو از دایره نذاشتن بیرون بلکم یه موقعیت عشق پیدا شه و نشده...خواسسگار نیومده...برا تلف نشدن وقت رفتن فوق لیسانس گرفتن یام دکترا شدن...حالا که خواستگار میاد میبینن یا کچله یا اسمش زیم زیمه یا ...نمیتونن امکانات خونه بابا رو ول کنن با آقا برن تو یه بشقاب  غذا بخورن!


خواستگاری میروند:دخترهایی هستن که هر گونه جنگولک بازی در آوردن و تپه نریده باقی نذاشتن.برا تلف نشدن وقت طلب خواستگار میکنن ولی پسره یا کچله یا شبیه کورش نیست یا مثه کامیار قد بلند یا مثه حسن کله خر .یا پول نداره نمیتونه ببره بچرونه یا پولداره تنهایی میچره...نمیتونن آزادیشونو بیخیال شن برن بچپن تو خونه!


.....و زمان چون نسیم برای هر دو میگذرد(عنکبوت نر و عنکبوت ماده)


بی ادبی ...

آخه پدر ۳گ اگه تو از زندگی شاکی هستی چرا مثه زامبی هی رو ملت بالا میاری و تر میزنی به اعصاب و روونشون...بزنم تو دهنت؟(نصیحت یک دوست به برادرش پای تلفن کله صبح در اتاق بنده!)

تحمل...

میکنیم:آدمهارا٬ هوارا٬پشه هارا٬ بوهارا٬خنده هارا٬رانندگی هارا٬سرعت روزگاررا٬ترس از دست دادن عزیزان را٬کمبود انواع حقوق هارا٬گرمای هوارا٬پیرمردهای غرغرو و جوانهای تن پرور را٬سوالهای بیشمار را٬ تظاهر ها را٬ بدمزگی غذاهای بیرون ها! را٬ بریدن درخت ها را ٬ نمکی های خونخوار را٬ استادهای بیسواد را٬ چهل ساله های ز-ن باز و بیس ساله های تنها را٬ کله صبح بیدار شدن ها را٬ اجتماع نقیضین ها را٬ دروغ های شاخدار را٬ چس خندهای ملیح را٬ خیابان های پر دس انداز را٬آینده نامعلوم را٬عشق های توی فیلم ها را٬ مهران مدیری را٬ تر زدن ورزشکاران را٬ کر کری آمریکا را٬ ووزلای آفریقا را٬ شبهای بخارا را٬خواهر کلارا را٬..... زندگی روی زمین را!

گربه در سه کنجی

و بترسید از انسان ترسو.

بعضا دو مدل انسان داریم...

-گروه اول تورو تا سطح خودشون میکشن پایین و گروه دوم خودشونو تا سطح تو میکشن بالا!

مثال(حسادت):

- آقا ما رفتیم یه هفته ژاپن چه صفایی!

-شنونده اول: جناب٬شما گویا مغولستان رفتین میفرمائید ژاپن

-شنونده دوم: اتفاقا ما هم یه هفته رفتیم اتریش(حالا مهم نیس رفته یا نه)



پیرمرد و دریا

خالم میگه:واستاده بودیمبا! صابر که بستنی بخوریم یه هو دیدم یکی میزنه به شیشه در ماشین.رومو برگردوندم دیدم یه پیرمرد کروات زده شیک و مرتب با یه قیافه خیلی استاد دانشگاهی و متشخص(البته خالم مال قدیماس!) میگه:خانوم من آدم فقیری نیستم اما داستانش طولانیه اگه میشه یه کمکی قدر تواناییتون به من بکنین یا یه همچین چیزی...خاله دنیا ندیده جوات ! مام از فرط تعجب بین این دوتا پارادوکس یه هو میترسه و پنجره رو تا ته میکشه بالا و دستشو میزاره رو بوق.خونه ما که بود پشیمون شده بود!

تعارفات جدید

نفر ۱ -سلام علیکم!

نفر ۲ - و بوسی لبیکم!

بدیهیات...loser guys

کلا تو این عمری که ما از خدا گرفتیم همه بحثای مردونه راجع به گرد بودن دایره بوده و اثبات گردی  اون از روشهای گونگون و بعضا پیچیده !(نفت-کیفیت جنوس!-کشوور!-قیمتها-خدا-صبوری مل...-فرهنگ مل..علول گرونی!-بیکاری-زمان اونوقتا با زمان اینوقتا....) نهایتش همه با اعصاب خورد میخوابن و صبح...واسه ایرونی جموعت قبول یه چیزی سخت تر از خوردنشه مثه:شکست

سوپ بهشتی من!

محمود دولت آبادی-زویا پیرزاد-حسن صباح-حسین الهی قمشه ای-جلیل شهناز-مرتضی کاتوزیان- پینک- آل پاچینو-سعدی-ساموئل ال جکسون-بلک اید پیس- گارمان رحمان-مگ رایان-اسماعیل فصیح- چایکوفسکی-مارتین لوتر کینگ - جواد یساری- عزت ا... انتظامی-گلشیفته فراهانی-صمد بهرنگی-مازیار-مهدی مقدم-ناصر عبداللهی-کارو-ژان والژان-محمدرضاشجریان-ارنست همینگوی-چارلز داروین-توماس ادیسون-محمد(ص)-امیر کبیر-پرویز پرستویی-محسن مخملباف-پائولو کوئیلو - کویینتین تارانتینو-شل سیلور استاین کچل-گلی ترقی

پوز شو بزن عوضی رو...

از اونجا که مطبخ باشی حاج ناصر الدین و شاه فرموده: اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهی است اشک کباب موجب طغیان آتش است و از اونجایی که همه حرفای خوب و نکات مثبت تو ناخوداگاه اگر ثبت بشن بدرد میخورن و الا دمش گرم همون لحظه ای که تو دردسری و میخوای در آی میبینی که هیچ کدوم از اون نکات آنتونی رابینزی لود نمیشه و باس بری رو غریزه دیروز بعد از خوندن اونهمه پنود! سعدی که ایدل بکوش که صاب هنر شوی و ادب مرد به ز دولت و ...فلان...زدم به تیپ و تال یکی از مدیرای بیچاره و سینه سوراخ اداره و حسابی راستشو با گوشکوب به توچه و تو اصلا کی هستی و بیشین بینیم با و برو هر کاری دلت میخواد بخور به سقف عبرت کوبیدیم بسی و الانه که سر صبحه احساس میکنم دلم براش میسوزه.میدونی خدا جون:آدمایی که مردم رو اذیت میکنن تو دل خودشون آشوبیه و یه عمر خوردن که حالا دارن بالا میارن.خودت بشون آرامش بده.

صف قانقاریا...

به مادرم میگم کلیدای در رو با ریموتش و کلید زنجیر و غذای سگ بزاره رو تاقچه که من صبح میخوام زودتر برم یعنی ساعت ۴.صدای کلاغا میاد که من از خواب پامیشم.سرمو میزارم روی فرش و چاردست و پا میرم جلو آخه باس موهام خوب بشکنه که حسابی بیریخت باشم.بعدش میرم شلوارمو که گذاشتم زیر دشکم تا چروک بشه میپوشمو از شیر آب یه لیوان آب گرم میریزم تو حلقم.ریموت دزدگیر خونه رو میزنم و میرم دم در.این یه در ۲ تنیه  م(س)لحه که فقط از یه طرف باز میشه.غذا رو میزارم جلوی سگ و ا(س)پریفلفلمو از رو جاکفشی برمیدارمو کلا کاسکتمم میزارم.روش نوشتم عقاب.چه خریم.پاک نمیشه .تو کوچم.همه جا مثل روز روشنه.جدیدا ش-هرداری بغل هر دوربین مداربسته یه نور افکن نصب کرده.برج دیدبانی سر کوچه هم از این دور پیداس.گویا بابا امشب سه چار نفری رو با تیر زده چون آ(ژ)یر بالا سرش هنوز روشنه.با همون کنترل در خونه در ماشینو باز میکنم . میشینم.یه صدای زنونس که میگه امروز سه شنبه چهار خرداد ۱۳۴۱ ساعت چهار و پانزده.درب هارا قفل نمائید.عصل(ح)ه را چک کنید.ماشینو روشن میکنم.هنوز چن قدم نرفتم که میبینم همسایهمون دیشب دست گل به آب داده و وقتی که میخواسته بیاد دم در آشغالاشو بزاره سرشو بیخ تا بیخ ب(ر)یدن و افتاده جلو در از تو خونشم دود غلیضی میزنه بیرون.یعنی خونوادشم کشتن؟.اهمیتی نمیدم.این خونه اصلا نفرین شده بود.میپیچم به چپ.عیسط باز(رسی) نگهم میداره و اسکن میشم.از نور قرمزش خوشم میاد.سوپری محل اونور این جریان با شاط(گ-ان) واستاده و منتظره که شیر بیاد برا توزیع.مردم همه رفتن لای هم .هیچکی جیک نمیزنه.کوچکترین حرکتی باعث یه دعوای حسابی میشه که حداقل دو نفرزخمی میشن.همه نفری یه سیگار دسشونه .ازشون ردمیشم..با چشای سرخ به من نگا میکنن و یکیشون یه چیزیم پرت میکنه میزنه به شیشه عقب که نمیفهمم چیه.روی دیوار همه خونه ها نرده های بلند و تیز آهنیه و لاشونم جدیدا مد شده صیمخاردار میکشن که میگن خوشگل تر میشه.من که نمیفهمم.بازم میپیچم به چپ.اینجا محل کارمه.من مسئول بخش طلاق در نیم ساعتم.معمولا صبحا یه عده زن و مرد میان اینجا ازدواج میکنن و میرن و اتاق یه بچه میکارن و بعد میان پیش من طلاقشون بدم آخه برا هر بچه پونصد میلیون تومن میدن که خودش میشه یه ماشین زامبالاراید(یه ماشین آفریقاییه).کارم بدک نیست.آخ پشتم.بد جور میسوزه.فک کنم .......صدایی نمیاد!

هر شنبه ...

بد تر از اینم میشه که امروزت هیچ معلوم نیس ک به فردات ربط داشته باشه و همش رو یه مسیر صاف بری نه سراشیبی نه سر بالایی و ببینی که همه هم همینطورن و نگرانی از آینده رفته تو خون همه.میخوان جمع کنن خرج میشه.میخوان خرج کنن گرون میشه.امروز که از خواب بلن میشم میبینم که تختم همون تخته اتاق همون اتاقه میز همون میزه بیرون همون بیرونه ماشین همون ماشینه قیافه ها همون قیافه هاس من همون منم  و یادم میاد که روز های قبل هم همینطور بودن و انگار هیچ چیز عوض نشده .نتیجه میگیرم که هر روز شنبس تا وقتی که یه تغییر درست تو زندگی رخ بده و بعدش میریم تو یکشنبه!

چرا...

چه چیزایی یه ایرانی رو تو خیابون میخکوب میکنه؟.

1- یه زن موتور سوار.

2- یه سیاه پوست تو خیابون.

3- یه زن که سیگار بکشه.

4- یه لامبورگینی گالاردو.

5- یه مرد روانی موتور سوار که زنش پشتش نشسته و داره با کف پاش میزنه به ساق پای زنش و بلند بلند تو خیابون میگه:خفه شو خفه شو خفه شو!.

6- دیدن صحنه های استحجان از تلوزیرون سر چهار راه.

7- دو تا جوون که با ماشین موازی یه خانومی که تو پیاده رو. میره میرن! و یه ماشین میشه سه تا.

8-یه زن که لباس ورزشی پوشیده و داره میدوه.

9-یه زن زیبا.

10-تصادف یه موتور با یه کامیون

11...الی النهایه...

اگر شانس داشتم کارخونه آدامس داشتم!

کلیدای خونه همسایه روبرویی دستمونه.شبا میریم سر میزنیم.یه شب من میبینم گویا نور اتاقای ته حالشون دیده میشه.به بابا گزارش عرض میکنم.بابا مسلح به قفل فرمون به همراه منو داداش به محل واقعه میرود.قبل از ورود دو مرتبه قفل فرمون را روی سر من  و برادرم امتحان می کند.برادرم بیهوش است و دهنک میزند.جلو میرویم.پدر برای احتیاط صدای هویج در میاورد نکند گربه باشد و فرار کند.گربه نیست.جلوتر میرویم.در ورودی قفل نیست و بابا جان آنرا قفل میکند.میگویم پدر جان پس چگونه به تو برویم.پدر مرا بغل میکند و میبوسد.در را باز میکند و دست مرا لای در گذاشته دو سه بار در را محکم میبندد.میگوید:فضولی نکنی دیگه!.جلو تر میرویم صدای ناله میاید.پدرم بعدا میگوید شغال توی خونه همسایه رفته استه بود.من میپذیرم.چون بعد از شنیدن صدا پدرم فوری مرا بغل زده و زیر آب حوض مخفی کرده بود.مادرم میگوید برای همین سبزه ام.سالها گذشته.پسر همسایه را میبینم که همیشه چپ چپ به ما نگاه میکند و جواب سلام ما را تا کنون نداده است...معمایی است!

آن یکی خر داشت پالانش نبود..یافت پالان گرگ خر را در ربود

-اول بگم که منظور از بین بالا اینه که تا ما رفتیم سر کار و مستقل شدیم کلا درگیری فکریمون صد برابر شد-


بعد از ظهر میرم شرکت داداشم.طبقه سومه یه آپارتمان شیک بالا شهر.تنهاس.احوالی میپرسم.میگم فیلم پرینس آو! پرشیا رو دیدی؟دارم.میگه بزار ببینیم.میره چایی میزاره .میبینیم.بد نبود .با هم خلوتی کردیم و فیلم دیدیم.ساعت ۹ شبه. آق داداش کوچیکه خستس و میره خونه.ساعت ده شبه.منم میخوام برم خونه.کتری هنوز روشنه.کامپیوتر روشنه.لپ تاپم روشنه.با زیر پوش رکابی آشغالا رو  میبرم بیرون.تا یه ساعت دیگه در پاساژ توسط سرایدار بسته میشه.پنجره های شرکت بازه.من نزدیک محل شوت زباله ام.درررررق!.در بسته میشه.وایی خدا من کلید دارم نای نای.کلید میندازم تو قفل.نمیچرخه.میفهمم که کلید های خان داداش رو قفل اونور در مونده و  خودشم بهم زنگ زده بود که کلیدام رو دره ور دار بیار.اینه که یه هو عرق میکنم.قلبم میریزه پایین.با این سر و وضع برم پیش سرایدار؟گاز و نوت و کامپو چه کار کنم.چرا جورابامو در آوردم؟.مغزم هنگ کرده.یه هو تصمیم میگیرم درو بشکنم!...یعنی اگه مغز صد تا خر رو با هم پارالل کنن بعیده که همچین کاری بکنن.بعدا میفهمم.تنه های محکم من به در حاوی صداهای زلزله های ۹ ریشتری است.چوب روی قفل در با هر ضربه عین حلوا ارده میریزه و دهن باز میکنه.در باز میشه.میرم سراغ موبایل.به خودم فحش میدم.شماره داداشمو میگیرم.بش جریانو میگم.هنگ دابل میکنه.من موندم که به صاب ملک چی بگیم؟.در پونصد هزارتومنی ترکیده!..حالم بده.داداشم میگه خب اب         له   صب میکردی قفل ساز میاوردیم.و من تازه میفهمم که قفل سازی هم وجود داره!و یه چشم به عکس پریشونم تو شیشه پنجرس و یه چشم به در متلاشی و قفلی که عین زبون گوسفند مرده افتاده بیرون.داستانی بود بعدش که در درست شد و هفتاد تومن خرج رو دستم گذاشت.اما بازم من آدم نمیشم و حواس پرتم! حواس پرت.

توازن

خیلی جالبه نه که روح ممکنه ۲۴ سالش باشه اما جسم ۴۰ ساله...روح ممکنه زن باشه اما جسم مرد و برعکس...روح ممکنه مریض باشه اما جسم ورزشکار...میتونی توازن این دوتا رو حفظ کنی که با هم برن جلو...یا نمیتونی...من نمیتونم...برا خودشونن لامصبا .

بدن و بد دهنی هاش

تازهگیا بدنمو بهتر شناختم.اینو که میگم نه اینکه قبلا تعطیل بوده این شناخت.امام عادتاشو دارم در میارم: مثلا ن سینوسیم مثه منحنی سینوسی و هی میرم بالا هی میام پایین و حال خوب و بدم سیکل وار تغییر میکنه اما بده بیشتره.میگن افسردگیه اما من عجیبه برام که اصلا پکر نیستم فقط بعضی روزا حس هیچی رو ندارم.الان دقیقا میدونم که اگه امروز فلان حالم ادامش چیه...یه چیز دیگه که فهمیدم راجع به ترش کردنمه.چشمم که به یه غذا میوفته میفهمم که اینو اگه بخورم ترش میکنم یا نه؟....یا راجع به سردرد ٬قشنگ میفهمم که این سردردی که مثلا الان دارم از چه نوعه بروفنیه؟ یا استامینوفنیه؟ یا دوشیه؟ یا خوابیه ..یا...با همه این احوال خبری ندارم از اینکه کی میخوام عصبانی بشم.یه هو پیش میاد.اینو نتونستم تا الان حلش کنم!..فکر میکنم این بدن ما هنوز خیلی داستانا داره و اینو موقعی فهمیدم که دیگه نه میتونستم براد پیت بشم و نه تختی...

تخم لق

چی فکر میکردیم.چی شدیم!

سبزی پلو..

سال چهارم دبیرستان تموم شد و من آدمی بودم که ازخوشحالی نمیدونستم که سربازی چیه؟ ۲- کار چیه؟ ۳- زن!!علی الخصوص چیه؟! ۴ - همکار مادر فلان و برعکسش چیه؟...و قص علی هذا.



تلفن خونه زنگ میخوره و دوستی از اراذل فشن میفرماید که:ای فلانی.ای تپه شانس.ای الاغ ثم طلا.ای گاریبالدی بی سرنیزه.بلند کن اون تن لشتو بیا سر کوچه روزنامه کنکور داره میاد.

سخن از فراخنای گلو آمد که:زپلشک جانا.من همی کنکور را به روی بیضتین اسب رستم دایورت نموده ام و مرا امیدی نیست معهذا هم اکنون روانه خواهم شد.لختی بدرنگ !

اکنون در سر کوچه غلغله ای است.سیگار ها در دست بعضی فر میخورد و بعضی خانمها در چنین لحظه حساس بیشتر در حال اسکن اعذاب تا حرص نتیجه!

روزنامه رسید.من بیخیال هستم.من احمقم.نتیجه ها خارق العاده است.دوست خر خووانم لیسانس کشاورزی! با معدل ریاضی ۱۹  و من لیسانس برق و قدرت با معدل ریاضی ۱۴ ! .


سالها گذشته و من به فکر اینم که زحمت کشیدن چقدر موثر است!

ما رو زدن...

 ۲۰سال پیش....

روز اول عیده.قراره ساعت ۹ صب سال تحویل شه.نور آفتاب پاشیده رو قالی و از لاش ذره های غبار عین هبابای نوشابه بالا میرن.پامو میکشم رو سردی رختخواب و دلم نمیخواد که پاشم اصلا من از همون بچگی دلم نمیخواس پاشم.هفته پیش مدرسه که تعطیل شد رزو آخرشو میگم٬نشستم به انتظار اینکه کی زنگ آخر میخوره؟.نفر بغل دستیم با پاش میزنه به پشت نفر جلویی و تندی پاشو میکشه٬نفر جلویی آنگاه کفش ایشان را در یک ضربه گرفته ٬و از آن خود می نماید٬ و در جواب التماس درخواست نفر کناری بنده ٬کفش را به صورت هلالی پرت می کند روی میز ما و کفش درست جلوی من میاد پایین.معلم همون موقع بر میگرده و میبینه که یه پسر کچل نیمه درسخون تو ردیف ۴ یه کفش جلوشه.میادسمت ما .من سریع پامو از میز میذارم بیرون که یعنی کفش من نیست.معلم کوتوله از چهره نفر کناری من میفهمه که اونه و نمیفهمه که کفش بابا جلوی من چه غلطی میکنه.میخواد که اونو بزنه .خم میشه رو من ولی نفر کناری خودشو جمع میکنه و دستای نحس و سنگین معلم بش نمیرسه.ناچار منو میزنه.من جیک نمیزنم مثه همیشه و گم میشه میره پای تخته.زنگ میخوره.

واقعا حال بلند شدن نیس.ولی به زور بلن میشم و مراسم دستشویی مسواک صبحانه.هنوز گاز کشی نشده و هوا یه نمه سرده.بابا میگه :پاشو برو همون ده لیتری رو از تو حیاط نفت کن بیار بریز تو بخاری داره نفتش تموم میشه به پت پت افتاده.دم عید.نفت.ای خدا .کج و کوله با ده لیتری میرم سمت در هال.بابام میگه زود باش لفتش نده.من.سرما.ده لیتری.میخوام برگردم بگم نمیرم که با چرخش من ده لیتری با کف محکمش میخوره تو شیشه و شللق.باد سرد میاد تو خونه.سال تحویل شده.بابام داره موقتا پلاستیک میچسبونه رو شیشه.من کتک خوردم و جیک نمیزنم.مثه همیشه.

وقتی که اینجوریم به خاطر اینه که ما رو زدن..تو به دل نگیر!

یه کی..

اینجا باس یه یادداشت میذاشتم که یادم نره : کشف کردم که پنج لامپ به یه باتری یا یه لامپ به پنج باتری...زندگی این است.

آفتاب ندیده

و از سایر مصادیق پیش بینی شده برای افسردگی ایرونی جماعت یکیشم اینکه خونه های ما همه شمالی جنوبین برعکس مسیر آفتاب و برعکس خونه های اونور آب که شرقی غربین!

عبادت میکنم...

یکی از چیزایی که آدمو میبره بهشت و اندازه هفتاد سال عبادت بعلاوه آبمیوه ست همین بلن شدن صبح شنبه ساعت ۶:۳۰ در هوای ابری و تاریک و رفتن به محل کار...هه.

والیوم صد بعلاوه اینتنسیتی روح

از نصیحت اصلا حال نمیکنم اما نحوی کلاس میذاش برا کشتی بان و بش گفته بود چون نحو نمیدونه نصف عمرش بر فناس و وقتی کشتی داش تو دریا قرق میشد کشتی بان به نحوی گفت اگه شنا بلد نیستی کل عمرت بر فناس.زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح رو بخون و مثه من چندین بار.شنا یادت میده تو این دریای مشوش روزگار.شایدم لذت بی حدی بردی و باورت نشه.

شانس تخمی تخمی

 یه قطره بارون از رو اقیانوس اطلس بلند میشه و سر از دوش حموم ما در میاره.عجیب همه چی شانسیه ...به قول استادی: پیشرفت تو زندگی به تلاش نیست به عنایته!



*

یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.

چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.

دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!
Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟
Bill جواب می ده: رفت خونه تو پیش زنت !!!

مرگ و پند

سال اول دانشگاهم و هنوز نفهمیدم که بالاخره هدف از دانشگاه چیه.یه هو افتادم توش.از دبیرستان با اون همه آرزو برا فرار از درس افتادم تو دانشگاهیی که حالا برا خدمت به کشورم باس به ازا انرژی و وقت و عمر جوانی پول بدم و ببینم آقای هالیدی ۳۰ سال قبل من به چی رسیده.نمیفهمم که میو و لاندا چه ربطی به کامپیوتر داره.نمیره تو کتم.برا همینم فکرم جای دیگس.احساس مجبوری دارم.دلم میخواد از سر لجبازی از زیرش در رم.میرم.یه دوست پیدا کردم.خونوادش شدید مذهبی.خودش برعکس.البته فقط نیهلیسته و بی آزار.اهل سیگار وینستون قرمزه و بس.کم حرف مثه سنگ قبر.طرح رفاقت ریختیم.تابستون شده.بی کاریه.تصمیم میگیریم برا اولین بار بریم با اتوبوس شمال.پس اندازی دارم .بر میدارم با یه ساک مسواک و حوله و شورت و زیرپیرنی و شلوار و ادکلن و ژل و سایر.ساعت ده شب ترمینالیم.خوشحالم که برا اولین بار با یه دوست سفر میرم.تو کتابا خوندم که رفیقو تو سفر باس شناخت و خوشحال ترم که فرصت لذت و آزمون پیش اومده.تو راه از سفتی صندلی های اتوبوس پام خواب رفته.به اطرافن نگاه میکنم که جاده تاریکه و کوفت نداره.تا جنگل مونده.هوا روشنی میرسیم بابلسر.تاکسی میگیریم میریم پلاژ بگیریم.صاحب پلاژ یه باباییه به اسم علی آقا .داره ژیانشو تمیز میکنه که ما میرسیم.مشهدیه:سلام.اتاق مخین.میگیریم.اتاق فقط موکت شده و درد توش پیدا نمیشه.بوی عجیبی میده.انگار لوش و لجن توش انبار میکردن.تصمیم میگیریم بریم لب دریا.اولین باره که تنها میام و آفتاب شدیدی هم میزنه.بر که میگردیم تصمیم میگیریم بریم تو آب و لباسامونو بر میداریم.مایو .میریم تو محدوده مثلا حفاظت شده و میزنیم به آب.هیکل ملت دیدنیه.پر پشم و شکم پهن و سینه های افتاده که مثه دو تا چشم میمون به آدم زل میزنن.میریم جلو تر .آب تا سینم رسیده و خنکه .تیرس.تش دیده نمیشه.موج میاد و یه کم آب میره تو دهنم.تلخه و شوره و ...همه چی انگار.قایق نجات غریقا سوراخ جلومونه و بابا هی داره با یه سطل رنگ آباشو خالی میکنه.گاها سوتی هم میزنه.میریم جلوتر.آب رسیده زیر چونم.موج میاد .جابجا میشم.یه هو احساس میکنم زیر پام خالی شد.میرم زیر آب.پامو میزنم کف میام بالا.به دوسم که یه متریمه میگم دسمو بگیر دارم غرق میشم.میخنده و من باز میرم زیر آب.باز میام بالا.حس میکنم دورترم.باز ازش کمک میخوام اما فقط داره میخنده.میرم زیر آب.ایندفه پام به جایی بند نمیشه.همه جا سبزه.دست و پا میزنم.میام بالا و سعی میکنم کرال برم که بیام جلو اما هم موج عقبم میکشه هم از ترس عضلاتم مثه چوب شده.خجالت میکشم داد بزنم!.میرم زیر .آب میخورم و بالا نمیام.همه جا باز سبز تیره س.یه چیزی داره میخوره به پشتم.هلم میده.دارم میام جلو.پام گیر میکنه به کف.جست میزنم به بالا.سرم میاد بیرون اما نمیتونم نفس بکشم.منکوب شدم.باز یه ضربه دیگه از پشت میخورم و میام جلوتر و پام گیر میکنه به کف و سعی میکنم را برم.میام تا اینکه آب برسه به سینم.نفس میکشم.باز نفس میکشم.پیر مردی میاد کنارم و میگه خوبی؟.ظاهرا اونه که به دادم رسیده.نجات غریق تو قایقشه.شاید نمیخواد لباسش خیس شه.دوست گرانبها داره لبخند میزنه و میاد طرفم.شاید نمیخواد نشون بده که مثه موش ترسوه.مردم همه نگام میکنن.شاید لذت دیدن یه جنازه رو از دس دادن و کاریزماشون همون صفر مونده.پیر مرد تو مردم گم میشه.خجالت زده ام!.میام بیرون.

آشپزی مامان دنیا...

۱۷ ساله ام.با ته ریشی مو مانند و کرکی پشت لب.نمیزنمشون.دوس دارم زودتر موقعیت اجتماعی پیدا کنم و بزرگ به نطر بیام.پشت این ظاهر احساس یه جور امنیت می کنم.تو کلاس تا سال سوم بی سر زبونم و حتی بعد سه سال همکلاسی بودن با بچه ها بعضیاشونو اصلا بیشتر از یه ذره نمیشناسم.نمیتونم خودمو با محیط وفق بدم.اهل کتابم اما نه ریاضیات.نه فیزیک نه شیمی.ژول ورن دوس دارم و ترجمه های ضبیح ا... منصوری.امسال یه نفر اومده کنارم تو میزم نشسته.پوست زردی داره با چشای کشیده چینی.کاپشن لی میپوشه و شلوار سفید.عجیب تنبله و درس نخون.عصبیه.تحملش میکنم.مدتی میگذره تا یخامون آب میشه و با هم اخت میشیم.میفهمم بچه طلاقه.خیلی کله خره و میخواد همه چی رو امتحان کنه.اکثرا دعوا را میندازه.میره بیرون سیگار میکشه و به منم میده.سیگار مور.من زیاد درکش نمیکنم اما نسبت به شخصیتش کنجکاوم.کلاس کونگ فو اسم نوشته .نمیرم باش.خوشم نمیاد از لگد پرانی.یه روز که از خونه با اتوبوس میاد مدرسه عاشق یه دختره تو قسمت خانوما میشه.بش میگم نشونم بده.میده.دختری حدود ۵ یا ۶ سال بزرگتر از خودش.چشمای آبی موهای مشکی که یه نمش از زیر مقنعه پیداس.بش میخندیم.احمقه به نظرم.اما اون ول کن نیس.مردود میشه.سال چهارمیم و اون هنوز پیلس.عشقش تبدیل شده.میگه همه چیزشه.مفاتیح میخونه.شبا فک میکنه امام رضا طلبیدش میره تو سیاه زمستون پیاده حرم.تمام جیک و پک دختره رو در آورده.اسمش٬ مطب پدرش٬ اینکه سال چهارم پزشکیه و .... بعضی شبا منو با خودش میبره که تنها نباشه و نامه بندازه تو خونه دختره.من هنوز کرکای رو صورتمو دارم و اون چپه تراش میکنه.میخواد با دختره ازدواج کنه.خونواده دختره به پو ل یس شکایت کردن.یه بارم میگیرنش.آزادش میکنن با تعهد.دختره رها نمیشه.یه بار بی روسری میاد دم در و کارو خراب تر میکنه.این دیگه داره از دس میره.بچه ها میگن.تو دبیرستان معروف شده.بش احترام میزارن.میبینمش که شکسته شده.یه روز که باز دوباره مزاحمتت ایجاد کرده دختره بالاخره نامه رو با دست خودش ازش میگیره.دوچرخه کوهستان داره.از فرط خوشحالی با سرعت ۵۰ کیلومتر سراشیبی بلوار کنار خونه دختره رو به سمت خونه میاد و مردی که از عرض رد میشده کلش با کله آهنی این بچه برخورد میکنه و دو ماه تو کما تو بیمارستان بستری میشه.دوباره پو ل یس به علت مزاحمت میگیرش و کتک مفصلی تو آگاهی نوش جان میکنه.بازم مردود میشه با سیزده تا تجدید.دختره عروس میشه.ول کن نیس.یه روز دختره میاد دم در و بش میگه تو زشتی بچه ای ننری احمقی یه پسر بی سر و پایی جای بچه منی لطفا برو گمشو والا ایندفعه هس کسی که یه پولی بگیره ناقصت کنه.چن روز بعد کمین میکنه و یه گوشه ای تو مسیر دانشگاه یه کشیده محکم به دختره میزنه.بعدش معتاد میشه.خراااب.نمیتونن حریفش بشن.براش خونه میگیرن.میفرستنش ارتش.روانی میشه .بستریش میکنن.زودتر از موعد بازنشستش میکنن.میاد بیرون .باز معتاد میشه.خبر دیگه ازش ندارم تا اینکه سالها یعد آشنایی میگه تو  همین شهر یکی از پولدارای حسابی شده و با چن میلیون پول زده تو کار خونه و یه هو سرمایش به چنصد میلیون رسیده اما موهاش فلفل نمکی شده.میگم با این پولا میخواد چی کارکنه.واویلا این بشر با اون گذشتش حالا که قدرت داره از چه چیزایی میخواد انتقام بکشه؟همه حدسهایی میزنن اما من فکر میکنم باس فقط ازش فاصله گرفت.و اگر احیانا هم دیده شد انگار نه انگار.اون یه مار زخمیه که روزگار با دقت بزرگش کرده.و همه از روزگار وحشت میکنیم!