پرشواز

هر آدمی یه کتابه

پرشواز

هر آدمی یه کتابه

روز معلمان ب-چه باز ...به درک

پنجم دبستانم .بعضی ها به سن بلوغ رسیدن و کنجکاون . طبق معمول همه چیزا جوابا رو هم با سعی و خطا بدست میارن.نظریه پردازی هام که فراوونه و معمولا شوخی های دستی بین بچه های بزرگتر رواج داره.مشمئز کنندس.ولی تو اون فضا هستی و نباس نقطه ضعف دس کسی بدی.اما مگه میشه؟مدرسه ما سه تا حیاط بزرگ داره به جای زمین فوتبال و یکیش انقدر بزرگه که تش پره درخته.حدود ۷۰۰ تا محصل داره که همه پسر بچه های احمق و زرزرو و ضعیفن.مثه جوجه خروسایین که تا چش باباشونو دور میبینن به ملخ حمله میکنن و اصابت بال ملخ به نوکشون همان و در رفتن همان.بعضی ها مثکه یه جاشون نشت کرده یه هو ریش سیبیل در آوردن و اکثرا مبصرن.معلمام اون موقع خیلی به اسم شاخص شخیص فرهنگی می بالن و حتی ریواسم که میخوان بخرن سرشونو میگیرن بالا به سبزی فروشه میگن:ریواساش خوبه ؟آخه ما فرهنگیی یی یی ییم .همونطور که گفتم اومدم کلاس پنجم.معلم ورزش شده معلم کلاس ما .یه آدم کچل با کله عین طالبی .دماغ مثل ویرگول و چشای ریز و سیبیلای حنایی و قد کوتاه.یه شلنگ داره پشت شوفاژ که تا کیش به کیشمیش میشه ملتو کباب میکنه و من تو همون سن از لذتی که موقع زدن ما میبره مثه هوا با تن برگ آشنام.درس نمیده.همش مشق میده و خودش میره تو زمین فوتبال با بچه هایی که ورزش دارن سر و کله زدن.کلاس بسیار اوخماتیک میچرخه و کسی اهمیتی نمیده.اما این معلم ما یه خصوصیت جالب دیگه هم داره.شیشه های کلاسو رنگ کردن که کسی حواسش به زمین فوتبال پرت نشه.ما با پول شیشه رو تراشیدیم.میبینیم!.وقتی این آقای معلم فرهنگی درس میده ما هم چشامون وسط زمین فوتبال دودو میزنه و ای جان زد تو گل.بالاخره زنگ ورزشمونه.همه زوق میزنن که کی زنگ آخر بشه یه عده برن فوتبال.یه عده جیم بزنن برن خونه.یه عده برن کیک بخورن از بوفه همیشه کثیف مدرسه.یه عده بشینن مشقاشونو بنویسن که شب راحت باشن و.. و من جزو فوتبالیام.شاید کسی بچه پنج دبستانی اوا خواهر ندیده باشه اما ما یه تپولشو داریم و عین زنا اطفار میریزه.اون همیشه بغل زمین فوتبال ملتو تشویق میکنه و کسی زیاد جدی نمیگیرش.تشنمه.میخوام برم آب بخورم.میبینم که پشتش به ماس و داره از شکاف پنجره رنگی تو کلاسو نگا میکنه و دستشم قمقمه آبه.میرم سمتش یه کم آب به عاریه بگیرم.نزدیکش میشم.آب میخوام.میگه .هیسسسسسسسسسس.بیا این تو رو نگا.همزمان توجه یکی دیگه از بچه هام جلب میشه.من سرک میکشم.میبینم که معلم گرامی یکی از بچه ها رو نشونده رو پاش و دستاشو گذاشته رور فلان پسر بچه بیچاره و رنگ بچه عین گچ.میترسم.این همون بچه ایه که تو مسیر برگشت تا خونه تا یه قسمت راهو با ما میاد.تو راه برگشت خونه ایم.از چار پن نفریمون صدا در نمیاد.کسی راجع به موضو چیزی نمیگه.چهره فشردش هنوز جلو چشمه.با یه کیف کوچیک قهوه ای.چن روز بعد براش سرویس میگیرن.بخش هندی قضیه اینه که پسر اون آقا معلم یا بهتره بگم آقای تولیت بچه باز همین چن سال پیش تو یه تصادف پودر میشه.

بلای خر به گاو میخوره.


وقتی برق رفت...

حدود سال ۶۶ خیلی برق می رفت.همیشه شمع و کبریت دم دست بود.فانوس رو طاقچه آشپزخونه که از یه متری بو نفتش میومد.یه پریموس مانندیم بود که سر گاز پیکنیک وصل می شد و یه طوری خیلی ظریفی داشت و اگه بش دس میزدی میریخت و یه پس گردنی طلبت بود.اون قدیما یه چیزی مثه آژیرم بود که چون برنامه های تلوزیون از تهران پخش می شد ما مشهدی هام مجبور بودیم بلرزیم و خب برقام قطع میشد.وای که چه هیجانی داشت اون وقتا . مامان میدوید سمت کبریت.بابا میگفت همینجا بشینین تا من بیام و میرفت سمت راه پله های پشت بوم و یه هو.پق.برق میرفت.مردمکا که تنگ بود گشاد میشد.همه چی بسته به حدست داش که چی کجاس.یه پاسیو وسط حال خونمون بود که وقتی یه دقه از برق پرانش میگذشت یه مقداری از نور ماهو میداد تو .من و داداشم هم که آماده رذالت حمله میکردیم سمت در حیاط و یه شمعو که پشت ۲۰۰ لیتری نفت قایم کرده بودیم روشن میکردیم و تو حیاط زوق میزدیم و با قطره هاش که میچکید یا نورش که میلرزید صفایی میکردیم.ما شبا تو حیاط تخت میزاشتیم و می خوابیدیم و اون شبایی که برق میرفت آسمون خیلی زیبا تر بود و من راه شیری رو عین یه کمربند جواهر نشون میدیدم و کیف می کردم.همه چی جادویی بود و شبها به غایت مفرح.رفتن برق سالها بعد حدودا پانزده سال بعد به طور سراسری باز هم تکرار شد و علتش انف-.جار یه نیروگاهی بود تو طرفای شمال خراسون و ما اومده بودیم تو مرکز شهر و از حیاط و راه شیری و شمع و کودکی خبری نبود.من تو یکی از میدونای شلوغ شهر داشتم به سمت خونه میومدم و دنبال تاکسی میگشتم که یه هو همه جا تاریک شد و عین استادیوم فوتبال یه صدای هوو از تو ملت بلن شد و فقط چراغای ماشینا نورشون عین شمشیر جلوشونو میشکافت و مردم سر جا میخکوب.هنوز سی ثانیه نشده بود که یه هو دیدم از چن متر جلوترم صدای جیغ یه زن بلن شد و داد میزد مادر... بی پدر...و از اونجایی که منم به همون سمت کورمال کورمال میرفتم رسیدم به همون نقطه و شنیدم که دو تا لات جلنبر به هم میگفتن که یارو بد جور سینه های بابا رو چسبیده بوده...احساس خطر میکردم.ستر شب باعث شده بود نفس زشت مردم پنهان کار فرصت خوبی پیدا کنه .سرعتمو تا حد توان بیشتر کردم و خودمو رسوندم اون سمت خیابون.مردم صورتاشون چون از زیر با نور تاکسیا و ماشینا روشن میشد ترسناک تر از همیشه بود و من با خودم میگفتم آیا این تن ماشین گیر می آورد و خوششانسی ما که تو روز روشن میرف توالت تو شب تاریک پلومون بود-شایدم از تاریکی ترسیده بود- و یه تاکسی قبل از اینکه برسه به جمعیت جلو پا من ترمز که سیگارشو بگیرونه و من خرنبودم که نگم میدون فردوسی.تا میدونو اومدم و خیلی جالب بود که مردم حسابی شنگول بودن و حال میکردن که تاریکیه و با خودم میگفتم روز قیامتم احتمالا گناهکار و بیگناه اولش حال میکنن و براشون لذت بخشه احتمالا و بعدش میوفتن به فکر اینکه زپلشک الان مبصر میاد.با بدبختی میرسم به سر کوچه مون اما اینجا به خاطر درختاش و نبودن ماه در اون شب به شدت تاریکه و من به هیچ وجه جلومو نمی بینم.باید صد متر تو ظلمات برم و عجیبه که محیط از ۲ نصف شب هم ساکت تره.سعی میکنم کوچه رو لود کنم تو مغزم و اولش مختصات دقیق اون خونه ای رو که تا تا خیابون تراسشو کشیده جلو و یه بار کله رفیقم چنان بهش خورده بود که منگش کرده بود رو جدی تر میگیرم و همینطور با قدمهای خیلی آهسته جلو میرم.واقعا تا اون موقع اینقدر از تاریکی نترسیده بودم و ترسمم علت داش.از جلو ترم صدای پچ پچ میومد.سعی کردم صدای کفشمو در نیارم و از صدا فاصله بگیرم.طبقه سوم یه آپارتمان با یه نور زرد حال به هم زنی روشن بود و صدا تقریبا از جلوش میومد .خدا خدا میکردم که یه ماشینی چیزی از تو کوچه رد شه که من ببینم چه خبره و نمیدیدم.یه هو از همون سمت برق یه چیز فلزی رو خیلی ضعیف دیدم و با خودم گفتم برگردم اما از تنبلی بود یا از اینکه میخواستم برم خونه به رفتن ادامه دادم.صدا واضح تر بود

-خفه شو وگرنه شارگتو میزنم خار...

-بابا همینا رو دارم

- گه خوردی کاپشنتو در آر

صدای طرف آشناس.سرعتمو بیشتر میکنم و از سینه کش دیوار جلو میرم.باس سریع به پل ایس زنگ بزنم.تا در خونه راهی نیس.میرسم در خونه و چون برقا رفته محکم در میزنم .پدرم در رو باز میکنه.خلاصه جریان رو براش میگم و میرم بالا. شمع روشنه و همونجا یه هو با اون همه هیجان یاد قدیما میوفتم و دلم نور فانوس میخواد.میرم سمت تلفن.یادم میاد که بیسیمه.

۸۰۰ سال پیش:سعدی

اینهمه دویدن این همه رسیدن این همه رضایت این همه شکایت ...این مرد ۸۰۰ ساله که مرده و  چندین میلیارد آدم دیگه تا الان....چراش مهم نیس.تکرارش مهمه.بعد هزاران سال سیب هنوز همین شکله.گل لاله همینطور.آدم دو دست و چهار پاست.این ثابت ها چه پیغامی دارن؟

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت    عجب که بوی گلی هست و عطر نسترنی!

ما چی میدیم یه بعدیا...

مردایی که اعصابشون خرد و شکننده شده و بدبینن و دندوناشون خرابه و بی اعتمادن به همه چیز و میخوان تا سر حد مرگ زرنگ باشن و جلو صف باشن به هر قیمتی و همه کمربنداشون زیر کوه چربی شکم دیده نمیشه  یا زنایی که بسکه موهاشون باد و آفتاب نخورده و زیر روسری ها قطرش کم شده و هیکلایی که زیر مانتو نیاز به رسیدگی نداره و از چند طرف زدن بیرون.نسل بعد ما قطعا خیلی طلبکارن و بعیده که بتونن وصول کنن.

شیطانهای درون...

چرا وقتی بعضی آدما رو میبینیم احساس میکنیم که ازشون همچین حال نمیکنیم.منظورم فقط نگاه اوله؟!خودم حدس میزنم شاید به این علته که تخیل پر از شخصیتای مختلفه و اگه ما نقاشی بلد باشیم برا هر شخصیتی یک کاراکتری می کشیم .احتمالا اون بابایی که میبینیم و باش حال نمی کنیم همونیه که شبیه یکی از اون شخصیتای مزخرف درونمونه که در عین حال ازشم میترسیم حالا از بابت یه خاطره بد یا یه هرچی. .

قاعده آخر

خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو!

بار الاهه ها از این به بعد فقط بنده که (عین خه) باشم اینجا می نویسم و (خور خس) ابله اخراج می باشد.!

برزخ

 

طبق قانون صفر و یک و قانون بله و خیر....که همش دوحالتس ومیدونیم که همه چیزای

مجرد ۲ حالت دارن...مثل شب و روز ....زن و مرد...همین مصداق واسه زندگی و مرگم هست...

آدمی که از زندگی کردن میترسه...خودکشی میکنه....آدمی که از مرگ میترسه....زندگی میکنه ولی کسی که نمیدونه از کدومش میترسه میشه اون حالت وسطیه....وحشتناک ترین....و خوف ناک ترین حالت....آدم مردد....کسی که پشت ۲ راهی مونده...نمیتونه انتخاب کنه...من فکر میکنم هم خوبی باید باشه....و هم بدی . واسه اینکه یه معیاری واسه شناختن خوبی باشه....این ۲ تا لازم و ملزوم همن....خوبی و بدی یعنی...خدا...ولی هر چی بخواد وسط این دوتا قرار بگیره...یعنی ...شیطان...یعنی جهنم...یعنی عذاب...وقتی نمیدونی کدومو انتخواب کنی .....البته این وسطو خود خدام گذاشته....برزخ...جایی که تکلیفتو نمیدونی...اصلا من میگم به هرچی پنجا پنجاس نباید دل داد...باید ازش فرار کرد....اون دسته ای که نه خوبن و نه بدن....جزء دسته انسانهای معمولین.....فقط اونایی که یه طرف قضیه رو گرفتن موندگار شدن اگه هر کسی یه خطیو بگیره و تا تش بره...مطمعنا زودتر به پاسخ مجهولات این عالم میرسیم...همه چی تخصصی تر میشه...تا وقتیکه برسیم به اون راز نهایی...ولی اگه همه نصفه نصفه برن و باز نسل بعد همون نصفه اونا رو از نو برن..؟!!!. اگه در دموکراسی آزادی رو بیش از حد محدود نمیکنن یکیش این باشه
 که هر کس بره یکی از رازای این عالمو کشف کنه...حالا یکی اسرار خوبی رو کشف میکنه

....یکی اسرار بدی رو...  کشف اسرار هر دو لازمه...و این فقط با تجربه بدست میاد...خوبی و بدی تو این حالت یه ارزش دارن... دکتر متخصص زیبایی واجبتره یا دکتره متخصص بیماری های مقاربتی؟منظور من معنای مطلق خوبی یا بدی واسه ما نیس.....بلکه کفه ترازومون باید به طرف یکی خیلی بیشتر از اون یکی دیگه بالا بره.....باید.وگرنه ما از همین الان مردیم.آره.
مگه معنی مرگ نمیشه فراموشی ابدی در زمان؟


هویت..

همه چی ..سشعره...من چه قد ..سمغزم

این چه قد ..خمیه که ...حالا من میفهمم

تو به من ..س گفتی از چشات معلومه

مثه سگ مینالم ...عمتم پهلومه

همه چی ...سشعره...هدفا مالیدس

آخرش هم ریدی تو به احساس من

همه چی آرومه ...من چه قد خوشحالم...

زرشک.

مستجاب و الدعوه...

ساعت پنج و نیم صبحه و من خوابم نمیبره و یه جورایی تو اون خنکی صبح کیف میکنم زیر پتو.دیشب بدجوری بارون میومد و رعد و برق چنان صدایی داشت که فیلای باغ وحش عاجاشون ترکیده بود به گمونم و من اصلا تو خونه هیچ اهمیتی نمیدادم و حالی میکردم با شرشر بارون و دعا می کردم سیل بیاد مدرسه تعطیل شه.ساعت نه شبه.بابا میاد تو اتاق میگه نمیترسی بچه؟! من میگم میشه فردا من دیرتر برم آخه مثکه سرمایی چیزی خوردم و بابا انگار که یه نفر بگه کلاغای هوخشتره از خوردن ریواس در دو هزار سال پیش اسهال شدن همونقدر عکس العمل نشون میده و میره تو حال جلو تلویزیون.صبح سیل اومد و من همزمان سرما هم خوردم و چه سیلی .ساعت ۵:۳۰ صدای رودخونه از بیرون میومد و من بابا رو بیدار کردم که پاشو این صدای چیه؟ و بابا ...بابا مغزش خاموش بود و دست و پاش روشن.لخ ولخ رفتیم دم در .دیدیم خبری نیس.همه جا حسابی خیسه.من یه نگاه سر کوچه کردم و دیدم:زپلشک!...یه چیزی رنگ این وانت آبیا تو یه رودخونه داره قل میخوره و از جلو کوچه رد شد.بابام با دیدن اونهمه آب که از سر کوچه مون رد میشد سیبیلاشو از دس داد و من تو فکر این بودم که آخ جون مدرسه مالید.شانس آوردیم که یه انبار بزرگ شرکت برق با دیوارای بتونی قسمت وسیعی از اون منطقه رو پوشش میداد و سیل با خوردن به دیوارای اون تغییر جهت داده بود.وقتی سیل تموم شد ۱: دو نفر مرده بودن(از آشنا ها) ۲- یه دکتری تو اونجا بود که خیلی تخمی بود و بی سواد و هی زرتی به همه کرتون میداد آب از این ور خونهش وارد شده بود مجبور شده بود دیوارو سوراخ کنه که اون آبایی که با شیرا مخلوط کرده بوده خونشو نبره.۳- دوستی داشتم که یه فروند سگ آلمانی جرمن شیپر از آب گرفته بود و ایشون ظرف مدت دو سال به دیویس میلیون نقطه ادرار فرمودن .۴- من ۳ روز تعطیل بودم و آخ که چه صفایی داشت.اصلا نمیتونم بیان کنم!مخصوصا که خونه عمه و عمو ها نزدیک بود و ما هی خونه هم پلاس!...البته از اون موقع دیگه همچین دعاهای نقلیم مثه آی الهی آب حموم گرم باشه یا الهی پدر پینوکیو اشتباهی نشینه  رو صورت پین پین یا الهی ...بگذریم.

کارمندی یا خرحمالی؟!

دلم میخواد بدونم تا حالا هویجو با فرز پوست کندی؟تا حالا شده آب نمک بخوری تشنه بشی بعد روش آب بخوری؟تا حالا شده از چس خر عسل درست کنی؟(ببخشیدد!)تا حالا شده احساس یک سگ پا سوخته رو داشته باشی؟...اگه نشده پس کارمند نبودی.

ج دو ز بر ان و دو زیر ان و دو پیش اون جن جون جن ! جن جن ...

اگه معنی کما این باشه که یک بیداری دائمی در خواب یه چیزی مشابه هم هست: 

یادمه حدود ۱۰ سال پیش رفته بودم میبد(یزد) کنکور دانشگا بدم و رفتم خونه یکی از برو بچز که پارسال قبول شده بود.میگفت اینجا جن داره و خداییش خونه اجاره ایش مال عصر تیرکمون بود و پشت خونش باغ بود و سمت راستش کوچه و چپش یه خونه خرابه از اون کاگلی ها.ما دو نفر بودیم که رفتیم اونجا و با دوتا هم خونه ای این رفیق قدیم جمعا ۵ نفر میشدیم.شب دوم به خاطر گرمای هوا رفتیم تو حیاط فرش انداختیم و علما مشغول ورق بازی شدن و ما که آس نیاورده بودیم و حکم هم که ۵ نفری نمیشه پس افتادیم به شام ساختن و تصمیم بر املت شد.رفتم تو آشپزخونه و گوجه ریز کردم ریختم تو ماهیتابه و گذاشتم رو گازش که از اونایی بود که میزارن روزمین.هم میزدم که یه صدای خش خش دمپایی اومد تا پشت سرم و گفتم:جعفر(اسم دوستم) نمکات کجاست و چون فوری جواب نیومد برگشتم پشت سرم و دیدم فقط یک جفت دمپایی هست.چنان ماهیتابه به دست زدم بیرون که نصف گوجه های داغ ریخته بود رو دستم و ماهیتابه رو همین که رسیدم تو حیاط بی اختیار پرت کردم و قیافه اون چهار نفر شده بود عین راسوهای توی مستندای بی بی سی که سرک میکشن ببینن عقاب داره میاد یا نه با چشای گرد شده.این اولین تجربه بود و از اون موقع تا همین اواخر ادامه داشت.میخوابیدم.یه هو میدیدم یه صدایی مثل یک فششش بلند از این گوشم میرفت و از اون گوشم خارج میشد و میفهمیدم که امشب میاد.وقتی هم میامد اینطوری بود که مثلا از خواب پا میشدم ولی چشام بسته و تکون نمیتونستم بخورم و فقط میتونستم بگم اوم و اون هرکاری میخواست تا حدود ۱۰ یا ۲۰ ثانیه میکرد و بعد ول میکرد و من اسمشو با رفقا گذاشته بودم قفل...یه بار گاز میگرفت...یه بار رو آدم خراب کاری میکرد...یه بار اصلا عملا داشت ترتیب مارو میداد ممممن فقط میگفتم بسم ا... و خلاصه میخواستم بگم تجربه کردم حالتی رو که کلا روح اسیر جسم بی جان یا یه همچین چیزیه...بیداری ولی ابدا نمیتونی تکون بخوری و خیلی خیلی وحشتناکه...بعدا که تحقیق کردم میگفتن از فشار روانیه و نتیجه تخلیه الکتریکی مغز ولی آیا من هنوز به علم بیشتر اعتقاد دارم یا به متافیزیک...صد البته متا فیزیک.



طوطی قشنگم...(با لحجه برادران عشق جاهلی)

-لوکیشن از راست :رارنده! - من - آقای دااش


داش من کمش کن او ضبطووووو

-شرمنده داش ولی حال میکنم بااش

دااش اقلکم یه چیزی بزا صفا کنیم جون شما!

- نو کَ رٍ تم بامرام

چی حال میکنی بگو بزارم براد

-راسش اگه ایرج مهدیان داری داشی بزا والا جوات آقای خودمون اینا هه هه هه

اتفاقا یه حمید تاجیک دارم ملسه جون شوما ٬بزرم؟

ایولا

- طوطی قشنگم طوطی قشنگم گفتی بر می گردی ....

آخ چه حالی داشتم من


فی البداهه...

چیزی که شاید تا چن سال دیگه هم اپزیلونی در من تغییر نکنه اینه که دوس ندارم صبحا زودتر از ۸ بلن شم و آرزو بر شتر عیب نیس هر چن بدونه که پنبه دانه دیگه اصلا در نمیاد.

ترسو...

نمیدونم چرا وقتی میخوام شاد باشم احساس حماقت میکنم یا وقتی میخوام به شیرینکاری های یه نفر لبخند بزنم احساس میکنم دارم باج میدم یا بیش از حد نگران آینده ام یا همش فکر میکنم اونطور که باید سعیمو برا موفقیت نکردم یا....بایستی قوی باشم.باید بپذیرم و سعی کنم یه کم شجاع باشم.باید بتونم همونقدر که حرص بدست آوردن دارم میل از دست دادن داشته باشم و این یه قدم بزرگه که امیدوارم همه بتونن بردارن.همه اونایی که مثه منن.آمین

موسیقی خوب با یک کلیک !

http://www.arn.com.au/players_flash/mix1065/player.html

حداقل امکانات برا احساس آسایش مادی....

یه خونه نقلی:۱۵۰۰۰۰۰۰۰تومان

یه ماشین :۱۳۰۰۰۰۰۰ تومان

اوزدو واج: ۱۵۰۰۰۰۰۰ تومان

یه کار مستقل: ۵۰۰۰۰۰۰۰ تومان

یه باغ نقلی: ۵۰۰۰۰۰۰۰ تومان

مجموع:۲۷۸۰۰۰۰۰۰


نتیجه میگیرم که با حقوق ۷۰۰۰۰۰ تومان در ماه با احتساب اینکه کلا پس انداز شود٬ بعد حدودا ۳۳ سال مبلغ فوق گرد آوری خواهد شد.با تشکر از مسئولان !  


*سایر موارد بسیار است من همینا رو میخوام !


فقر فرهنگی

اصلا چه معنی داره هرچی استاده تو هرچی هنر که کارش درسته رفته نشسته تو تهران.مگه تهران ببخشین ری... :-(

حسن...

توی ده شلمرود حسنی با دخترا بود

حسنی نگو بلا بگو  خر خون خرخونا بگو

موی کوتاه ریش بزی ناخون عجیب واه واه واه

یه روز که از راه میومد خسته و پاره میومد

چشش به کوچه بودشو ..سخل و داغون میومد

یه هو یه سرفه کردش دوید تو سینه دردش

یک نفسی تازه کرد شکر بی اندازه کرد

که ای خدای جینگیلی خوشگل و مشگل فینگیلی

شکرت که من نمردم جون تو کم آوردم

مزه خون میده دهنم نکنه بفهمه باز ننم

سیگار نازنینو شلوار توپ جینو

قهوه تلخ ترکو دخترای بزرگو

تا نفس آخری فقط حسن مشتری

اما یه روز که جونش افتاده بود تو خونش

یاد گذشته ها کرد کدخدا رو صدا کرد

کره الاغ کد خدا  یورتمه میرفت تو کوچه ها

به اینطرف نگا کرد نگاهاشو سوا کرد

هرچی که گشت حسن نبود الاغه شاکی شده بود

تا که رسید قبرستون از اون ور هندستون

دید که همه سیاهن ماتم و درد و آهن

عکس حسن رو خاک بود خاکی که سرد و پاک بود

...بقیش حالش نیس فعلا


معرکه...

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش....بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش



ـ*به قول ملت دوست و برادر قزوین:تا امید هست آرزو نمی کنیم !

آقای رارنده تاکسی گفت:

داداش راه بهشت از جهندم میگذره!.

اندر ۲...

کارمند تازه وارد :
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشتد.

مصاحبه شغلی :
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی»

 

ان در عجایب...

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»

مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:

«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»
حالا یه سوال شخصی:به نظر شما اگر مثلا مولوی دندون درد داشت بازم این شعر هاشو میتونس بگه؟

نتیجه...

 سه قسمتم:

-روح

- من

- بدن

روحم همونجاست که درسای زندگی و تجربیات توش میشینه و قراره که مثلا اسمش ناخودآگاه باشه و درسایی رو که گرفتم و نکات خوبی رو که میشنوم تو زمان درست در کسری از ثانیه بروز بده(چرا این همه نکات زندگی از همه جا میگیریم و موقع مناسب عکس العمل اشتباه نشون میدیم و بعدش خودمونو میخوریم که چرا به ازای عمل ایکس خروجی ایگرگ ندادم با اینکه میدونستم کار درست چیه؟یا شهود یا نبوغ میتونه تو روح چیزی بنویسه)

-من: همین کسی که به روح و جسم خوراک میده و دنبال نیازاشونه

-جسم: محل جولان روح

و آنگاه که واقعیت تلخ به شکل مجاز شیرین در آمد ...

اکثرا چیزای ساده رو پیچیده میکنیم که به خودمون بگیم :فهمیدم از همه لحاظ.فهمیدم به جان مادرم.فهمیدم به خدا .بابا فهمیدم.اماچه مدتیه  پشت فهمیدن یه نکته موندیم؟ یا نکته کاربردی نداشته یا گره کار جای دیگس و نکته مثه یه آچار بیخودی کوله بارمونو سنگین کرده.مهم اینه که به خودمون ثابت کنیم وقتمونو تلف نکردیم و یه چیزی کف دستمون هست.

گلوله برفی در کف دستم

                    آفتابی تند بر بالای سرم

                                    از گرمای آفتاب لذت میبرم

                                                    اما چشم به قطره های آبی دارم که می چکند.

حمید آقا تایید می کند !

دیروز پس از تکاپوی فراوان جهت موردی خاص رسیدیم به اون دری که پشتش لوح وقتی میتونستی نمیدونستی و وقتی میدونستی نمیتونستی تمرگیده بود.


* زندگی مزخرف و سینوسی امروزام به این صورته که فرض کن یه بازیه و یه سری در جلوته و پشت هر کدومش یه درسه با یه عاقبت.فرصت باز کردن همه درام نیس و معلوم نیس کی بت میگن تموم.بعضی درا رو شناختی و بعضی شونم بت گفتن و بعضیشونم نمیدونی پشتشون چیه.بعضیا شون گل گلین.بعضیاشون طلایین . بعضیاشون شکستن .بعضیاشون آهنین .دست آخر تو همه اینا یه در هست که جوابه.اونم دری که پشتش نوشته آرامش شهودی و معلوم نیس با چه درسی!

دیالوگ ارزنده از فیلمی چرت

- لطفا منو نکش

-چرا؟

-آخه از مردن می ترسم

-چرا می ترسی؟تو که هنوز امتحانش نکردی

بنگگگگ!

افاضه نامه-مطلبی از گذشته ها

از اونجایی که ملت نفریح ندارن و همه چی شده یه نفره و دیگه مهمونی دسته جمعی یا پیک نیک و بعضا بیلیارد و کوه و اینام کم کم داره مالیده میشه و همه میچوپن تو خونه و یا میخورن و کتاب میخونن٬ یا میخورن و تلوزیون میبینن و یا میخورن و خودشونو میخورن و یا میخورن و فوش میدن و یا میخورن و اینترنت میزنن و یا ندارن که بخورن و همه موارد بالا(مثه من!) ٬ چن تا نوک ت! راجع به کتاب یادم اومد و اونم اینکه:

-دو تا کتاب باحالو با هم نخرین چون ر--یده میشه تو کیف خوندن جفتش.

- این روزا حتما کتابا رو قبل خرید ورق بزنین چون که ممکنه یهو لاش ۱۰ صفحه کم باشه یا ۵ صفه تا خورده باشه یا سرگذشت ماری آنتوانت لای لذات فلسفه ویل دورانت در بیاد و ...

- معمولا اگه حال انتخاب ندارین به فروشنده نگاه کنین و اگه باش حال کردین بگین:این روزا ملت کدوم کتابو بیشتر میجون...ممکنه کمک کنه!

- هرجور دوس دارین کتابو بخونین مثلا بادست پر از سوس گوجه یا هی کاغذاشو تا کنین یا صفحه اولشو بکنین و هر بلایی میخواین سر کتاب در آرین اما با خوندن حال کنین...البته گروه سنی ب اینو نخونن!

- طبیعت یه کتابه. گوساله یه کتابه. کتلت یه کتابه و هر آدمی یه کتابه .از اول!

- نمیخواد خط فکریتونو برا کتاب خریدن مشخص کنین .بهتره فکر خط خطی تونو با کتاب خطی کنین.اگه مشخص کردین بهتر!

- یاد قدیما بخیر.یه تفریحمون این بود که لای کتابا گل خشک کنیم.دوره ایکس باکس از بین بردش.

نوستالوژی کودکی و خریت

و کبری تصمیم گرفت اما بزرگ تر که شد فهمید تا عمل فاصله است.پس کبری دیگه تصمیم نگرفت رفت با دارا نشست انار خوردن .گور بابای دنیا.

می روم

یه مدتی گلدونمو گذاشتم تو آفتاب-گل نداد-بهش آب بیشتر دادم - گل نداد- کودش دادم-گل نداد-هرسش کردم-گل نداد- حالا می فهمم که باس همون اول خاکشو عوض می کردم.طفلی گلم.

موریس مترلینگ:

"اگر مرگ وجود نمیداشت هیچ کس زیر بار زندگی نمی­رفت و کسی مرور ایام و ماهها و سالها را تحمل نمی­نمود.

یگانه چیزی که باعث شده است ما زندگی بکنیم ترس از مرگ است و بر اثر این ترس، زندگی را تا پایان سالخوردگی تحمل می­نمائیم."

حماقت عاقل

هیچوقت برا خودت دشمن احمق درست نکن.

تلقی

سیمین بری گل پیکری خیر

از ماه و گل زیباتری خیر

همچون پری افسونگری شاید

دیوانه رویت منم نداری خبر از من

ارادت

جیشیدم به هر چی ساله نو و دپرسشن در پسش.

کشف آخر سال

من به ملت محبت میکنم نه به خاطر اینکه دوسشون دارم بلکه میخوام دوسم داشته باشن.(جهت شناسایی سره از ناسره در سال آینده)

هاردست

سخت تر از شکست پذیرفتنشه

فهمیدم که...

حق دادنی نیس گرفتنیه و نجابت فقط وسیله سوء استفاده دیگرانه که تو با دست خودت سهمتو پس بزنی وقتی میگی من خودمو کوچیک نمیکنم و نمیگم اینو میخوام یا اونو میخوامواینجاس که حقتو میدی میخورن و فقط سرتو با افتخار بالا گرفتی که غرورتو جفظ کردی اما بدون که باورتو ناخوداگاه خراب کردی و تو  راه پوچی هستی کم کمک...بفهم.

A D

من یه زمان یادمه که مادر بزرگ 5 تومنی بم عیدی داد و خیلی برخورد که این چه گلواژه ای بود بم داد اما الان دلم برا بوی قلیونش تنگه دم عیدی

آهار روح

دانه باشی مرغکانت برچنند غنچه باشی کودکانت برکنند

دانه پنهان کن به کلی دام شو    غنچه پنهان کن گیاه بام شو...مولوی

-----

کرگدن باش....ع.خ

مونا

http://www.helpsavemona.blogspot.com/

عقش

درای پنجره رو تا انتها باز می کنم   تو خیالم با تو پرواز می کنم

فراموشی یا فرا گربه ای

اگه ۳۰ سال رنج ببری و یه روز خوش باشی انگار اون سی سال اصلا نبوده.

لوسیفر

شیطان به آرامی وارد میشه و به سختی خارج.این از ضعف ماس یا از ذات اون؟!

چرک فکری و کانت

 می آزارم ٬پس هستم. 

پفیوزفول لا( چون تا الان ندیده بودم)


هر که او ارزان خرد ارزان دهد...گوهری طفلی به قرصی نان دهد.

کوله بار خلا

 

یه چیزی به روحم چسبیده که توش روده داره معده داره تف داره درد داره بو داره و ایناش هیچ کدوم اینقدر بد نیس که به اختیار خودشه و نافرمون.

بشکن

*سبو بشکست و دل بشکست و جام باده بشکست

                                    خدایا در سرای ما چه بشکن بشکنه بشکن من نمیشکنم بشکن


ترا کنش یا تراجاکنش

سگ درصد رفتار ما در مقابل دیگران ناشی از ذهنیتیه که مغز راجع به طرف مقابل  در همون ثانیه اول مثه کتاب میزاره جلو چشمون و من به جرات میتونم بگم پدر سگ درصد مواقع اشتباه می کنیم .

بزرگترین


ترس٬ترسو بودنه.

رنج٬ نگرانی.

خوشبخت

هنوز اینقد بدبخت نشدم که دروغ نقلی بگم.

تجربیات

 

خری رادیدم که بزی را می جوید...در گلستانه چه بوی گندی میامد.